۱۳۸۷/۱۰/۱۱

-------------------------------------------بسمه تعالی
مردی بزرگ، دانشمندی گرانقدر، شاعری خوش قریحه، نویسنده ای توانا، عارفی بی مدعا، شادروان حاج محمد علی اکبریان (عاطف) به دیار باقی شتافت، روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
در مراسم تشییع، تدفین، ختم و هفت آن عزیز سفر کرده اقشار مختلف مردم از سراسر کشور پهناور و عزیزمان شرکت نمودند و بردل مجروح بازماندگان مرهم نهادند.
قدردانی و تشکر از کلیه عزیزان وظیفه بازماندگان می باشد که بدینوسیله ابراز می گردد، ضمنا از سازمان ها و ارگان ها و نهادهایی که بذل محبت کرده و با پلاکارد، تاج های گل، ایمیل، تلفن و حضور در مجالس از آن بزرگوار تجلیل کرده اند سپاسگزار می باشیم.
----------------------------------------------------------------------( خانواده عاطف)

۱۳۸۷/۱۰/۰۹






چه سخت است در باور گنجاندن غروب عاطف و چه سخت است نگارش یادواره جدایی او
وقتی به صفحه اول دیوان عزیز و نگارم مینگرم...


طالقان به واسطه دینی که به تو دارم ودر دامن پاک و پرمهرت پرورش یافته ام و به عنوان سپاس که در راه اجرای یک اثر بی بدیل بدست آورده ام به پیشگاه عظمت تو بلند همت ، جوانمرد و فرهنگ دوست، سر تعظیم فرود می آورم و می گویم:
طالقان، ای مهد ایمان و تمدن در جهان-------طالقان، ای زادگاه شیر مردان جهان
خاک پاکت تا ابد جاوید، همچون آفتاب------ای وطن، دارالامان مومنینی در جهان
------------------------------------------(عاطف)


( کاش می شد باز هم دستان پر مهرش را در دستهایم بگیرم)



۱۳۸۷/۱۰/۰۴

بار بربست وبه گردش نرسيديم و برفت.


ديشب در كمال ناباوري خبر از دست دادن آقاي اكبريان را در وبلاگ ديدم و از ديشب تا كنون بغضي با من است. بيش از هر چيز به خودم لعنت فرستادم كه با امروز و فردا كردن فرصت ديدار دوباره با اين دوست فرهيخته را از دست دادم. انگار هميشه بايد دير برسيم و بعد افسوس‌هاي بي‌پايان. صداي گرم و رفتار مهربان و شوخ طبع پيرمرد هنوز در نظرم است. اواخر بهار هر بار كه از شهرك رد مي‌شدم به مغازه ايشان سري مي‌زدم كه شايد ببينمشان و مي‌ديدم مغازه بسته است. بالاخره با منزلشان تماس گرفتم و متوجه شدم كه ايشان مريض هستند. كمي با هم تلفني صحبت كرديم و اصرار داشت كه به ديدنش بروم. گفتم حتما مي‌آيم. و نمي‌دانستم كه آن‌قدر در چنبره‌ي كارهاي روزمره غرق خواهم شد كه فرصت ديدارشان را براي هميشه از دست مي‌دهم. ديگر من مانده‌ام و چند خاطره‌ي شيرين از ديدار ايشان در طالقان و غمي كه تا مغز استخوان مي‌دود.
مرحوم عاطف علاوه بر مجموعه‌اي از صفات پسنديده‌ي انساني، نويسنده‌اي است كه تمام مردم طالقان به نوعي وام‌دار اويند. او با نشر كتاب‌هاي عزيز و نگار و فرهنگ عامه طالقان بسياري از خاطرات جمعي و مراسم اين سرزمين را كه رو به فراموشي بود به شكل مكتوب درآورد. آقاي اكبريان از آن‌دست نويسندگاني بود كه در اين روزگار كيميا هستند. كار فرهنگي را به عشق فرهنگ انجام مي‌داد نه به اميد نان. و دغدغه‌اش جوانان سرزمينش بود. تا جايي كه مي‌دانم در حال گزينش و تدوين كتابي در حوزه‌ي ادبيات كلاسيك بود كه نمي‌دانم به پايان رسيد يا خير.
او علاوه بر تحقيق و نويسندگي خطاط خوبي هم بود. هنوز صداي چرخش قلمش را بر برگ نخست كتاب خودش به خاطر دارم كه با خطي خوش و قلبي مهربان كتاب را تقديم به دوستي مي‌كرد. عكسي از او گرفته‌ام كه به نظرم شخصيتش در آن كاملا پيداست: پشت ميز كوچكش در مغازه شهرك نشسته بود و با ليواني كه قلم‌هايش را در آن مي‌گذاشت كادر را كامل مي‌كرد. نوشتن، صميميت و سرزندگي. حيف كه ديگر جايش براي هميشه پشت آن ميز خالي ‌است.
مي‌دانم كه اكنون روح او در كمال آرامش و قرين رحمت الهي است. افسوس از آن جهت است كه پدربزرگي مهربان را از دست داده‌ايم.
ياد و خاطرش گرامي است.

۱۳۸۷/۱۰/۰۳

رحلت آقای اکبریان، نویسنده و شاعر طالقانی (منجمله منظومه عزیزونگار)


کل من علیها فان

شادروان حاج محمد علی اکبریان

( عاطف )

چه سخت است در باور گنجاندن غروب عاطف و چه تلخ است نگارش یادواره جدایی او

از خاطر دلها نرود یاد تو هرگز
ای آن که به نیکی همه جا ورد زبانی

بدینوسیله غروب ستاره ای درخشان و پرفروغ ، انسانی وارسته ، معلمی دلسوز ، عارف و صادقی کار دیده ، همدم نسیم وصال ، محرم حریم جلال ، رهنمای راه حقیقت ، محب اهل بیت ، خادم محرومین ، مظهر خوبی ها و کمالات و فضائل انسانی مرحوم مغفور شادروان حاج محمد علی اکبریان ( عاطف ) شاعر و نویسنده توانا ، بزرگ خاندان اکبریان را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان می رساند.

به این مناسبت مراسم تشییع و تدفین آن مرحوم روز سه شنبه مورخ 03/10/87 از ساعت 30/8 صبح الی 00/14 در شهر طالقان برگزار و مراسم ختم آن مرحوم نیز روز پنج شنبه مورخ 05/10/87 از ساعت 00/14 الی 30/15 در مسجد جامع شهر طالقان منعقد می گردد. وسیله ایاب و ذهاب راس ساعت 00/10 صبح مورخ 05/10/87 از مقابل درب منزل آن فقید سعید در تهران آماده حرکت به سمت شهر طالقان می باشد .

تشریف فرمائی عموم عزیزان موجب اجر اخروی و نشانه تجلیل از مقام علم و زهد آن مرحوم و تسلی خاطر بازماندگان خواهد بود.

از طرف همسر و فرزندان و کلیه وابستگان سببی و نسبی

۱۳۸۷/۱۰/۰۲

بدون شرح

زُمستان گِردي و صحرا سيفيدهَ
دُلُم لـرزان، مُثال وُلـگ و ويدَه
چِـله اي شُـو كُـجَه دَرَه نُگـارم
نمــي دانُـم چُبَـه دُل نـا اُميــدَه


(از كتاب طالقاني سرود، سروده آقاي محمدعلي صالحي طالقاني)

۱۳۸۷/۰۹/۲۲

فرزند طالقان


سلام: امروز بشیم کوه یک گل بدیم تقدیم مینم به شما خوبان- ولی یک مسابقه- اگه بگوتین این فصل سال این گل چیه؟ بالای کوه جایزه دارین(به زبان خودمان)

۱۳۸۷/۰۹/۱۹

سلام به مناسبت عید قربان

خسی در میقات
چهار و نيم صبح مكه بوديم. ديشب هشت و نيم از مدينه راه افتاديم. ماشين يك اتوبوس بود كه سقفش را برداشته بودند. لباس احرام را از مدينه پوشيده بوديم. و مراسم مسجد و بعد سوار شدن و آمدن و آمدن. سقف آسمان بر سر و ستاره‌ها چه پايين، و آسمان عجب نزديك. و من هيچ شبي چنان بيدار نبوده‌ام و چنان هشيار به هيچي زير سقف آن آسمان و آن ابديت، هر چه شعر كه از بر داشتم خواندم ـ به زمزمه‌اي براي خويش ـ و هر چه دقيق‌تر كه توانستم در خود نگريستم تا سپيده دميد. و ديدم كه تنها «خسي» است و به «ميقات» آمده است و نه «كسي» و به «ميعادي». و ديدم كه «وقت» ‌ابديت است، يعني اقيانوس زمان. و «ميقات» در هر لحظه‌اي. و هر جا. و تنها با خويش. چرا كه «ميعاد» جاي ديدار تست با ديگري. اما «ميقات» زمان همان ديدار است و تنها با «خويشتن». و دانستم كه آن زنديق ديگر ميهنه‌اي يا بسطامي چه خوش گفت وقتي به آن زائر خانه خدا در دروازه نيشابور گفت كه كيسه‌هاي پول را بگذار و به دور من طواف كن و برگرد. و ديدم كه سفر وسيله ديگري است براي خود را شناختن. اين كه «خود» را در آزمايشگاه اقليم‌هاي مختلف به ابزار واقعه‌ها و برخوردها سنجيدن و حدودش را به دست آوردن كه چه تنگ است و چه حقير است و چه پوچ و هيچ.

جلال آل احمد

۱۳۸۷/۰۹/۱۱

گذری بر آبشار کرکبود



راستش را بگم اصلا قصد نداشتیم بریم کرکبود. رفتیم تا پول دیوان غواص را که به علت قیمت نسبتا بالاش خوب فروش نرفته بود بگیریم. یکیش را هم یک گردشگر اهل اصفهان خریده بود. ( البته یه نکته هم اینجا بگم. کار فرهنگی کردن جز عشق نمی طلبد. گاهی یه چیز هم باید از جیب بزاری. همانطور که ما هم قسمتی از سود فروشنده را از جیب دادیم. )بگذریم. مغازه بسته بود و من پای بازگشت نداشتم. گفتم یه دوری بزنیم تا باز کند. رفتیم شهرک و اوانک و ... تا رسیدیم به تابلوی کرکبود. تابلوی کرکبود را رد کردیم زدم رو ترمز. به دوستم گفتم من جز ده خودمان با چند تا ده که به خاطر امامزاده رفتیم جاهای دیگه طالقان نرفتم. خلاصه سر خر را به سمت کرکبود کج کردیم. پس از پیچ در پیچ های 360 درجه ای به یک دشت وسیع رسیدیم. ظهر تابستان بود اما رگبار زده بود و هوا روح نواز. به ده اول رسیدیم . وای که چه باغ سیب هایی داشت. گفتند اینجه هَشانه. به راهمان ادامه دادیم و رسیدیم به کرکبود. نزاشتن ماشینو به داخل ده ببریم. جوانک میگفت یه ربع ساعت راهه. پس از پیمودن مسیر ی که از داخل روستا رد میشد از انتهای روستا خارج شدیم. آنجا هم باغ سیب بود و مردی داشت سیبهاش را به گردشگر ها میفروخت. کنار راه دره ای بود که واقعا عمیق بود.با وجود اینکه اهل کوهم ولی من را خاک کبود رنگ آنجا(شاید مصداق کرکبود باشد) و ارتفاع وحشتناک دره گرفت. دیوار بلندی که با زاویه قائمه به ته دره وصل میشد.
بعد از آن، سراشیبی به سمت آبشار شروع میشد. خیلی ها همانجا می ایستادند . ما هم خواستیم همانجا بمانیم ، اما اگه پایین نمیرفتیم جدا از کفمان میرفت. رفتیم پایین. خنکای آبشار آنقدر لذت بخش بود که دمی را به نظاره ایستادیم. یادم رفت بگم پسر نگهبان دم ده گفت بهار هیبت و عظمت آبشار دیدنی است اما در تابستان هم که کم آب است ارزش دیدن را دارد. شدت آب به حدی بوده است که سنگ های زیر آبشار را همانند حوضچه های تقریبا بزرگ که جون میده برای آبتنی در آورده است.
نکته ای که قابل بیان است این است که لا اقل اگرشورا در مسجد را می بندند یه دستشویی عمومی برای این مکان که گردشگر زیاد داره بزارن.

۱۳۸۷/۰۹/۰۹

سنگ نوشته قاجاري گردنه عسلك ، تاريخ خود را از ياد برده است.

در وب‌گردي به اين مقاله برخورد كردم. كسي مي‌دونه اقدامي از سال گذشته تا به حال صورت گرفته يا خير؟

سنگ نوشته قاجاري گردنه عسلك روستاي گراب طالقان بدون حفاظت هاي لازم ‌آثار و كتيبه هاي تاريخي رها شده است .
خبرگزاري ميراث فرهنگي _ گروه ميراث فرهنگي _ سنگ نوشته قاجاري گردنه عسلك روستاي گراب طالقان بدون حفاظت هاي لازم ‌آثار و كتيبه هاي تاريخي رها شده است .
اين درحالي است كه سنگ نوشته قاجاري گردنه عسلك و نهر تاريخي آن به شماره 7047 در تاريخ 12 بهمن81 در زمره آثار ملي اين قرار گرفته اند تا در پناه قوانين ميراث براي هميشه در تاريخ روستاي گراب ماندگار شوند.
به گفته "ناصر پازوكي"، كارشناس بررسي و شناسايي طالقان اين سنگ نوشته تاريخي نيازمند رسيدگي و حفاظت هاي ضروري است در غير اين صورت نمي تواند بيش از اين آسيب هاي طبيعي و انساني را تاب بياورد .
در بدنه شمالي سنگ ياد شده كتيبه‌اي به ابعاد 100 سانتي‌متر طول و 85 سانتي‌متر عرض وجود دارد كه روي آن در چهار سطر مطالبي به صورت برجسته نوشته شده است.
متن نوشته شده روي سگ به علت فرسايش بيش از حد آن به سختي قابل خواندن بود .
پازوكي درباره نحوه خواندن اين كتيبه تاريخي مي گويد :«اعضاي هيات با تلاش زياد توانست با استفاده از كاغذ مرطوب و مالش، آن را كپي برداري كرده و تا حدي بخوانند. »
متن كاملي كه اين كارشناسان شناسايي كرده اند به اين قرار است :« در سطح اول و در وسط كادر آمده است :نصر من‌الله و فتح‌ قريب و زير آن نوشته شده از تو مدد در سطر دوم: بعهد ناصرالدين شاه شاهان / كه با اميران تورانش بچنگ است .در سطر سوم: به حكم ميرزا ايوب مير دفتر / كه از بهر رعيت به ز گنج است .در سطر چهارم نيز نوشته شده بود ، رضي بيك كرده جاري آب اين نهر / هزار دويست به هشتاد پنج است (1285)»
كارشناسان معتقدند :« هر چند مضامين و معني كلمات اين سنگ نوشته واضح و روشن است اما مفهوم كلي آن يا موضوع نوشته براي هيچ كس روشن نيست.»
به نظر مي رسد كه كه در زمان ناصرالدين شاه بفرمان فردي بنام ايوب ميردفتر، دستور ايجاد نهري صادر مي‌شود كه در سال 1285 هجري به مرحله اجرا گذاشته مي‌شود.
حال اين نهر آب كدام چشمه را به كجا مي‌خواسته منتقل كند و چه اتفاقاتي به وقوع پيوسته است براي كسي به درستي و مستند نمي داند اما برخي از كهنسالان روستاي گراب نقل مي‌كنند كه مي‌خواستند آب دو چشمه را كه از زير كوه يخچال سرچشمه مي‌گرفته به سمت كرج جاري كنند كه اين اقدام با مخالفت اهالي طالقان مواجه شد و درگيري نيز بين دو طرف صورت گرفته و چند نفر كشته شدند، در نتيجه كار ايجاد نهر نيمه تمام رها مي شود.
اعضاي هيات در بررسي منطقه پيرامون سنگ نوشته موفق به يافتن نهري شدند كه داراي حدود 97 متر طول و 30/1 متر عرض بوده و ديوار دو طرف نهر با سنگ مالون چيده شده و كف آن نيز به صورت پراكنده سنگفرش شده بود.
اين نهر در فاصله 3300 متري سنگ نوشته و در جهت شرقي، غربي احداث شده و در موقعيت جغرافيايي 36 درجه و 8 دقيقه و 38.3 ثانيه عرض جغرافيايي و 51 درجه و 12 دقيقه و 007 ثانيه طول جغرافيايي و در ارتفاع 3172 متر از سطح دريا و در جبهه شمال شرق سنگ نوشته واقع شده است.
فاطمه علي اصغر

۱۳۸۷/۰۹/۰۴

تازه چه خبر؟

جدیدا دو تن از همشهریها(آقای غرقی از زیدشت و آقای زرعکانی از فشندک) اقدام به انتشار لوح فشرده با محتوای ترانه های طالقانی(همراه با دکلمه) نموده اند که نام این اثر ارزشمند پای البرز کوه میباشد. حتما گذرتون به زیدشت افتاد بخرید. خیلی جالبه. به زبان طالقانی هم هست./

۱۳۸۷/۰۸/۱۸

۱۳۸۷/۰۸/۰۸

سلامی دوباره

خیلی وقت بود که سری به سایت نزده بودم .خوب تابستان وقت مناسبی است تا همه از نزدیک طالقان را ببینند و دیگر مثل پاییز و زمستان نیست که همه(خودم را می گویم) در حسرت طالقان باشند. همانطور که قدیما بعد از فصل کشت و کاردر فصل سرما به نواحی دیگر می رفتند تا به کاری مشغول شوند ما هم بعد از فصل تابستان به سراغ فعالیت جایگزین میرویم. همین وبلاگ نویسی را می گویم.
اطلاعیه مربوط به مجمع طالقانی ها را خواندم . اما چه فایده که دیر شده بود. وقت آن گذشته بود. مجمع بیخ گوش ما چند کوچه بالاتر انجام شده بود و ما بی خبر. عیب ندارد . انشاءالله سال دیگر.

۱۳۸۷/۰۷/۱۶

همايش جديد انجمن طالقاني ها

همايش انجمن طالقاني ها
5 شنبه 18/07/87 ساعت 30/16 در كانون امام علي به آدرس:
كرج - عظيميه - ميدان مهران - نداي شمالي - نبش بوستان 19

۱۳۸۷/۰۶/۲۵

لغات
قمچولك: نوني كه به صورت ناودوني درآمده و توي ماست ميزنند و مي خورند. (Ghamchulek)
جري پولكي دم: تا بيخ گلو (Jeri Pulaki Dam)
آقا/خانم مشايخ:
تا آنجا كه من مطلع شدم براي طالقاني ها انجمني وجود داره كه همايش هاي اون در كرج -تالار امام علي عظيميه برگزار ميشه. البته همونطور كه گفتم من هم تازه متوجه شدم. قرار يكي از دوستان فرم عضويتش رو بياره.

۱۳۸۷/۰۵/۲۳

چند لغت ديگر

اسبج (esbej)= شپش
چپش (chaposh)= بزغاله دوساله!
مال (maal)= گوسفند
وره كولي يا وركولي (var kooli)= بزغاله
كولي (kooli)= بز
وركولي بان (var kooli baan)= كسي كه بزغاله ها و بره ها را براي چرا مي برد*

* در روستاي پدرم در فصلهايي كه هوا خوب بود، اين كار نوبتي بين خانواده هايي كه گوسفند و بز داشتند ميگرديد. و يادم مي آيد وقتي بچه بودم چند بار با بزرگترها براي بردن گله بزغاله ها و بره ها رفته بودم يادش به خير خيلي خوش مي گذشت.
گوسفندها را به جاهاي دورتر در كوه ها براي چرا مي بردند و بره ها و بزغاله ها را در حاشيه ده و چون ما كوچك بوديم و رفتن به كوه برايمان سخت بود ما را با مال نمي بردند.

۱۳۸۷/۰۵/۱۹

انجمن طالقاني هاي مقيم....؟!!!

پيرو پيشنهاد آقاي حاجيان در قسمت نظرات post قبلي مي خواستم يك مطلبي را بگويم. در ابتدا مطلبم را در قسمت نظرات نوشتم بعد منصرف شدم و تصميم گرفتم يك جايي باشد كه همه ببينند!!من عده اي از هموطنهاي خوبمان را مي شناسم (از طريق همسرم) كه اهل قسمت كويري ايران عزيزمان هستند. ولي خوب مثل همه جاهاي ديگر اينها هم مشكلاتي در منطقه خودشان داشته اند كه مجبور به كوچ به ساير شهرها از جمله تهران و اصفهان شده اند.اين هموطنها كه جمعيتشان در تهران و اصفهان زياد است انجمني را در وزارت كشور به ثبت رسانده اند كه از طريق آن سالي يكبار مجوز برگزاري ديدار دسته جمعي را ميگيرند كه بيشتر از 1000 نفر است.هر سال اين مجمع برگزار مي شود و در آن شاعرها، شعرهايشان را مي خوانند، به زبان خودشان كه بسيار نزديك به زبان زرتشتي است صحبت مي كنند، ياد روزهاي قديم مي كنند و... چيزي كه برايم جالب بود اينكه در اين نشستها دختر ها وپسرهاي دم بخت را هم به يكديگر معرفي مي كنند. اين دورهم جمع شدنها فقط به يك ديدار و شعرخواني يا شام خوردن خلاصه نمي شود.سرمايه گزاران پيشنهادهاي سرمايه گزاري مي دهند، بازرگانها درباره تجارت خودشان صحبت مي كنند، پزشك ها در رشته هاي مختلف معرفي مي شوند، درباره فعاليتهاي عام المنفعه در منطقه خودشان صحبت و تصميم گيري مي شود خلاصه كنم بهترين محل براي تبليغات كاري است و قشنگي همه كارها به اين است كه اين تصميمها به مرحله حرف پايان نمي گيرد.به مطب فلان دندانپزشك كه مي روي ميبيني همه همشهري هستند، دكتر داخلي همينطور، و ...به فلان مغازه براي خريد لباس، كيف و كفش و يا ... مي روي ميبيني بيشتر مشتري ها همشهري هستند.شركتهاي تجاري، توليدي بسياري ايجاد شده اند كه فعاليت موفق و خوبي دارند. سه شركت بزرگ فعال براي ايجاد اشتغال و رونق گردشگري در منطقه تاسيس شده و پويا است.ساختمان بهزيستي كه زمين آن از زمين شهري در زادگاهشان خريداري شده ديوارهايش بالا مي آيد تا هرچه زودتر عده اي از همشهريانشان در آن مشغول به كار شوند. و هزينه ساخت آن بسته به قدرت مالي هركسي در همين انجمن پرداخت مي شود و با حساب و كتاب دقيق صرف ساخت مي شود.همه اين كارها با پشتكاري تمام انجام مي شود هر سال كه به اين نشست مي روم آه مي كشم و از خودم مي پرسم چرا ما انجمن طالقاني هاي مقيم تهران نداريم؟! چرا ما اين مديريت را نداريم چرا ما نمي توانيم در يك جمعي به زبان خودمان صحبت كنيم؟

۱۳۸۷/۰۵/۰۵

ياد بگيريم

شول (shool): فرياد؛ شيون

ديم يا ديمان (deem): رخسار و صورت

آتك (atok): والك، سبزي معطر كوهي كه در بهار در دامنه هاي البرز مي رويد و از آن براي درست كردن آش يا پلو استفاده مي شود.

لوله (loola): بچه

گربه لوله (goorba loola): بچه گربه

شلانك (sholanok): قيصي، زردآلو

۱۳۸۷/۰۴/۱۲

باز هم كمانگوش

سلام دوستان

تو اين پست براتون عكس كمانگوش را مي‌گذارم. و البته به مطلب قبلي هم اضافه خواهد شد.



پ.ن 1- مثل اين كه براي عكس گذاشتن در نوشته‌هاي قبلي دست ما كوتاه است. اگر مديران سايت لطف كنند .
2- راستي نام دوستاني كه به وبلاگ پيوسته‌اند سبب خوشحالي است و بسيار زيباتر مي‌شود اگر شروع به نوشتن كنند. شايد هم بد نباشد از سوي ادمين عضويت دوستاني كه مثلا به مدت سه ماه بدون فعاليت بمانند لغو شود! اين جوري يك كم باعث بشه كار را جدي‌تر بگيريم. حتا خود من كه سال به سال اين‌ورا پيدام مي‌شه :))

۱۳۸۷/۰۴/۰۸

ضرب المثل

آيا ميدانيد ..

اسبان نعل مينن مورچان دي لنگانشان جور ميدارن
(asban o na'l minon murchan di lenganoshana juar midaron)

ضرب المثل بالا يعني چي؟

۱۳۸۷/۰۳/۳۰

عكس دوجال

دقيقا 6 روز تمام از دسترسي به محيط ايجاد پيام و خواندن نظرات محروم بودم فقط صفحه اصلي وبلاك را ميديدم، به نظر مي آمد كه از server مشكل داشتم و اين 6 روز برايم به اندازه 6 ماه بود. چقدر غصه دار بودم مبادا درست نشود.
خودمانيم بدجوري به وبلاگمان عادت كرده ام. هرچند عادت چيز خوبي نيست ولي اين يكي را دوست دارم! و حالا بعد از 6 روز اين هم عكس دوجال:

۱۳۸۷/۰۳/۲۵

ضرب المثل

آيا مي دانيد مثل زير يعني چه و چه مواقعي به كار مي رود؟

پيشيني پيالم، خوشا به حالم
(pishini peyalom khosha be halom)

۱۳۸۷/۰۳/۲۲

درس جديد

خوب بچه ها، ديدن فيلم و عكس بسه يك كمي هم به درس و مشقمون برسيم!!!
كلمه هاي آموزشي اين هفته:
پرزو (porzo) = صاف كردن شير با پارچه نازك
وره (vare) = بره
نكاس (nekas) = لبه و اطراف بام
دوجال(doojal) = گياهي كه ميوه آن تيغ دارد و در فصل تابستان به خاطر گرماي هوا خشك شده به جوراب و كفش و .. مي چسبد.
* عكس دوجال را در post بعدي مي گذارم.

۱۳۸۷/۰۳/۲۱

خبر تلخ

خانم محمودی در بخش نظرات مطلب مربوط به حشمت‌خان نوشته‌اند:
"... خانه دكتر حشمت متاسفانه بر اثر بي‌توجهي مسئولان ديگر خرابه شده. خانه‌اي كه شايسته بود به موزه تبديل شود. يادم نمي‌رود حدود 10-12 سال پيش به بخش‌دار پيشنهاد داديم كه تبديل به موزه شود اما متاسفانه نشد..."
من از شنیدن این خبر خیلی غمگین شدم. گذشته از جفایی که در حق این فرزند دلاور دیارمان شده‌است، فکر کردم حالا که طالقان خواهی‌نخواهی به منطقه گردشگری تبدیل می‌شود، بخصوص ارزش اینگونه‌ بناهای تاریخی و فرهنگی دوچندان می‌گردند. در صورت حفظ این‌گونه بناها و اماکن تاریخی/فرهنگی شاید طالقان به عنوان منطقه‌ گردشگری با ارزش‌های فرهنگی و تاریخی شناخته شود و اینطوری لااقل گردشگرانی با علایق فرهنگی را هم به خود جلب کند و فقط میزبان مسافرانی نباشد که می‌خواهند نان و پنیرشان را کنار سد بخورند و نایلون خالی‌اش را هم همانجا انداخته و به تهران برگردند.
خانم محمودی نوشته‌اند "حدود 10-12 سال پيش به بخش‌دار پيشنهاد داديم كه تبديل به موزه شود اما متاسفانه نشد" راستش مقصر بیشتر از همه خود ما هستیم. حالا به فرض هم که بخشدار و یا مسئولان میراث کوتاهی کرده باشند که البته کرده‌اند، اما آیا خود اهالی شهرآسر مجسمه بودند و کاری از دستشان برنمی‌آمد؟ آیا نمی‌توانستند حداقل زمستانها برف پشت‌بامش را پایین کنند تا این بنا باقی بماند؟ این کار که دیگر خرجی نداشت؟ یا واقعا فقط برای توجیه بی‌تفاوتی‌امان و برای رفع مسئولیت از خودمان نیست که همه چیز را به عهده مسئولان اعم از بخشدار و فرماندار و استاندار و ... می‌گذاریم؟
حتی از عرق ملی و علایق فرهنگی هم بگذریم، آیا برای یک روستای کوچک وجود بنایی که یادآور شخصیتی تاریخی است ثروتی بادآورده محسوب نمی‌شود؟ ثروتی که نه فقط متعلق به ما، بلکه متعلق به نسل‌های آینده نیز بود و متاسفانه برای همیشه از دست رفته است.
خواستم پیشنهادی بدهم، چه خوب می‌شد اگر فهرستی از این گونه اماکن در حال نابودی تهیه شود و سعی بکنیم در وسع خودمان در حفظ آنها بکوشیم. اغلب این کار مستلزم صرف هزینه‌ و یا حداقل هزینه زیادی نخواهد بود.

۱۳۸۷/۰۳/۱۹

وفاي به عهد

سلام،2 روز از تعطيلي هفته گذشته را رفتم طالقان، اگر شما هم رفته ايد كه اميدوارم خوش گذشته باشد اگر هم نرفته ايد واقعا جايتان خالي. هوايي دلچسب، باراني ريز ريز، آواز قشنگ پرنده ها، درختهايي پر از ميوه، هوايي مطبوع آه...
3 سالي مي شد كه طالقان نرفته بودم، زيبايي چشمگير سد را از نزديك ديدم و غريبه هاي شلوغ كن جاده و اطراف سد را همچنين!
سعي كردم در اين سفر 2 روزه كمي هم فعال هم باشم. باور كنيد همه اش به وبلاگمان فكر مي كردم كه عكس بگيرم ويدئو تهيه كنم و غيره.
اگر خاطرتان باشد از فرش طالقان صحبت كرده بودم عكسش را گرفته ام از تيره (tiare) كه در آن غذا مي پختند و نان بند كه با آن نان را به تنور مي چسبانند. قول داده بودم عكسشان را در وبلاگ بگذارم اين هم عكسها


بهشت طالقان

يك ويدئو از طالقان برايتان مي گذارم، اميدوارم موفق به ديدنش بشويد. اگر براي ديدن آن دچار مشكل بوديد پيام بگذاريد تا يك ويدئوي ديگر را كه كم حجم تر است بگذارم ولي خوب كيفيت اين بهتر است.

۱۳۸۷/۰۳/۱۴

مزار غواص آرتونی طالقانی


امروز در وبلاگ ناریان طالقان که لینک آن در همین وبلاگ است دیدم مطلبی با عنوان جمعی از مشاهیر طالقان درج کرده و نام غواص مرحوم هم در آن بین بود. تصمیم گرفتم عکس و شعر مزار آن شاعر را در پستی قرار دهم. این شعر را خودشان سروده اند که به شرح زیر است:
ای خوش آنروز که این قالب خاکی فکنم
بآتش و با د و هوا آب فنا می بزنم
ای خوش آنروز که چون مرغ گرفتار قفس
پر و بالی بزنم وین قفس تن شکنم
ای خوش آنروز که خو کرده بغربت یک عمر
عاقبت روی نهم جانب شهر و وطنم
ای خوش آنروز که آیند حریفان بسماع
پای کوبان بسرم عاریه بینند تنم
ای خوش آنروز که ابناء پریشان احوال
جمع آیند و ببینند برهنه بدنم
ای خوش آنروز که اندر سر من خلقی چند
بنشینند و بدوزند بزاری کفنم
ای خوش آنروز که از تخته بتابوت نهند
این تن لاغر و این کالبد پر محنم
ای خوش آنروز نویسند به قبرم خطی
نام این بنده که مداح ده و چهار تنم
ای خوش آنروز که یاران سر خاکم گذرند
یادم آرند که غواصم و حقگو سخنم
برای شادی روحش صلوات

دکتر حشمت جنگلی

دکتر حشمت برای مردم شرق گیلان نام پر معنایی است. نامی که هرگاه برزبان جاری می شود، عشق به میهن، شوق وافر به عمران و آبادی و شیفتگی نسبت به آزادی را به اذهان متبادر می کند. دانش آموز مدرسه آلیانس و دانش آموخته طب از دارالفنون، پسر میرزا عباسقلی طالقانی، اندیشه خاص خویش را داشت و تفکر اصلاحی را نه فقط در زمان پوشیدن روپوش سپید طبابت، بلکه حتی در زمانیکه اسلحه بدست گرفته و جنگلی شده بود از یاد نبرد. از جمله ایده های مترقی دکتر حشمت، اعتقاد وی به تشکیل ارتش به جای نیروهای چریکی در جریان نهضت جنگل بود که این ایده را با تشکیل نظام (ارتش) ملی شرق گیلان در لاهیجان به اجرا گذاشت و آموزش آن نیرو را که از آزادیخواهان شرق گیلان شکل گرفته بود به عهده گرفت. هرچند روند حوادث پر شتاب تر از آن بود که به او مجال تکمیل برنامه اش در این زمینه و دیگر اقدامات را بدهد.با اینهمه این مرد شریف منشا خدمات بسیاری برای مردم گیلان شرقی شد که یکی از مهمترین این اقدامات احداث کانال آبی به طول 40 کیلومتر بود که بعدها آن را به نام او «حشمت رود» نامگذاری کردند. این رود که با ابتکار و طراحی دکتر حشمت و همراهی مردم ساخته شد نقش بسیار مهمی در رهایی اراضی مابین رودخانه های سپید رود و شیمرود از خشکسالی داشت و در رونق کشاورزی منطقه تاثیر بسزایی نهاد. اما محبوبیت دکتر حشمت در شرق گیلان و بویژه لاهیجان ( محل سکونتش) بیش از همه مرهون شخصیت نجیب و صبور و فداکاری و دلسوزی اش برای مردم بود. قدما و معمرین لاهیجان از حسنات وی بسیار گفته اند. در جریان قیام جنگل هم بعد از میرزا کوچک خان، دکتر حشمت نفر دوم و البته مغز متفکر و عامل نظم و نظام و به تعبیری ستون فقرات نهضت بود آنچنانکه بعد از مرگش، میرزا در سخنی که بر مزار دکتر بیان کرد، فقدان او را ضربه ای دانست که هنوز از آن کمر راست نکرده است و حقیقتا هم دکتر برای سردار جنگل چنین یاوری بود.

اما در مورد تسلیم شدن دکتر به قوای دولتی و ماجرای امان نامه و قرآن مهر شده و وعده های وثوق الدوله و تیمور تاش (سردارمعظم خراسانی) برخی این عمل دکتر را یک اشتباه بزرگ سیاسی می دانند که به قیمت جانش تمام شد و از این دیدگاه او نباید فریب این بازی ریاکارانه را می خورد. شاید او هم می دانست که در صورت تسلیم، دشمنان هیچ تخفیفی برایش قائل نخواهند شد اما آنچه مسلم است اینکه او که کار نهضت را تمام شده می دید با این عمل خود دست کم جان همراهانش را نجات می داد.از سویی چندی قبل از آن فرستادگانی از طرف وثوق الدوله (صدر اعظم وقت) با سران جنگل مذاکراتی داشتند و شاید دکتر می پنداشت که این چراغ سبز در راستای همان مذاکرات است.تسلیم دکتر آنجنانکه همه مورخان و صاحبنظران گواهی می دهند از سر ترس نبود. او قبل از این از مهلکه های سخت تری هم با شجاعت و تدبیر رسته بود. مانند روزهای سخت محاصره در ماسوله که دکتر حشمت با یارانش پایداری جانانه ای کردند و با عبور از مسیر صعب العبور قله های شاندر من از محاصره نجات یافتند و یا زمانیکه امیر اسعد (فرزند سپهسالار تنکابنی) به فصد براندازی پایگاه جنگلیها در شرق گیلان به سمت لاهیجان لشکر کشید، دکتر حشمت و قوای لاهیجانی همراهش دلیرانه به سمت قشون او یورش برده و در رودسر شکست سختی را به آنها تحمیل کردند.هنگامی که خود سپهسالار هم قشونی به سمت لاهیجان کشید این بار قوای لاهیجانی به رهبری دکتر حشمت او را هم مغلوب و منهزم نمودند تا تتمه آبرویی که محمد ولی خان خلعت بری ( سپهسالار تنکابنی) در جریان مشروطه و همصدایی با مجاهدین مشروطه خواه گیلان کسب نموده بود، از بین برود.
در واقع دکتر حشمت گمان می برد که نهضت در آن مقطع زمانی به آخر خط رسیده و عقب نشینی های فرسایشی جز اینکه روحیه افراد را تنزل و جانشان را در معرض خطر بیشتر قرار دهد، سودی نخواهد داشت. بویژه آنکه بدستور میرزا کوچک خان، جنگلیها از تیراندازی به سمت قزاقان ایرانی منع شده بودند حال آنکه قزاقان چنین مروتی را در حق آنان روا نمی داشتند. این امر به خاطر احساسات وطنپرستانه شدید میرزا کوچک خان بود که البته هزینه های بسیاری از جمله اختلاف میان جنگلیها و تلفات جسمی و روحی زیادی را به همراه داشت.اینچنین بود که دکتر حشمت و همراهانش در قلعه گردن تنکابن تسلیم شدند. اما از همان دقایق اولیه برخورد تند با او و همراهانش آغاز شد. دکتر و یاران نزدیکش را به رشت آوردند و دادگاه فرمایشی جهت محاکمه او در باغ محتشم رشت تشکیل و دکتر حشمت جنگلی به اعدام محکوم شد.در حالیکه در ایام برگزاری محاکمه، دکتر در زندان زیر شکنجه های وحشیانه بود.

سرانجام روز چهارم اردی بهشت ماه سال هزار و دویست و نود و هشت در قرق کارگذاری رشت در میان اندوه فراوان جمعیت حاضر ، دکتر حشمت را پای چوبه دار بردند. خود دکتر مردانه بالای چهارچوبه رفت و طناب را هم خود به گردن انداخت و تنها این بیت را خواند:
« منصور وار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست»


در این هنگام هیجانی در میان جمعیت در گرفت و آشوبی به پا شد که باران گلوله ها جهت خاموشی مردم باریدن گرفت و بدستور تیمور تاش، حکم به سرعت به انجام رسید.و اینچنین پرونده زندگانی مردی که عمری را در خدمت به میهن گذرانده بود، بسته شد. اما یاد و خاطره و راهش هرگز.
نقل از وبلاگ "حرف دل"
http://mohammadelhami.blogfa.com/post-19.aspx

۱۳۸۷/۰۳/۱۲

كپي رايت ممنوع؟!!!

ميدانم موضوع متني كه در زير مي آيد كمي غريب است و از آن غريب تر بي ربطي آنچه كه مي نويسم به اساس هدف وبلاگمان.
در قسمت نظرات انواع نون طالقوني عزيزي پيغام گذاشته اند كه از عكس آقاي حاجيان احتمالا بدون اجازه ايشان براي فروش زمينهاي طالقان در يك وبسايت فروش زمين استفاده كرده اند. و دوستانه نسبت به اين دزدي!! گوشزد كرده اند.
من شخصا از اين دقت و حسن نظر آقا يا خانم ناشناس سپاسگزارم. اما آنچه كه من را واداشت اين مطالب را عنوان كنم اين است كه چندي قبل خيلي تصادفي در يكي از وبلاگهاي يك همشهري متني را كه بنده با عنوان برگزاري مراسم نوروز نوشته بودم عينا در وبلاگ خودش قرار داده بدون ذكر منبع و ماخذ! كوچكترين كاري كه اين عزيزان مي توانند بكنند اين است كه اشاره كنند اين مطلب يا عكس از وبلاگ عزيز و نگار اقتباس شده.
خودم در آن متن از اشعار آقاي محمد علي صالحي و كتاب ايشان طالقاني سرود استفاده كرده ام. قبل از استفاده از شعرهاي ايشان خيلي تلاش كردم با خودشان تماس بگيرم نشد و وبلاگشان فعال نبود آدرس پست الكترونيكي اشان هم همچنين. ولي خودم را ملزم دانستم تا با اعلام اينكه شعرها مال چه كسي است و از كجا آورده شده اين دين را ادا كنم.
به هر حال پيشنهاد ميكنم عزيز و نگارمان يك جايي كه همه بازديد كننده ها آن را ببينند با خط خيلي درشت اين مسئله را يادآور شوند. شما هم اگر پيشنهادي داريد مطمئنم عزيز و نگار از آن استقبال مي كند.

انواع نون طالقوني!

خانم نوشيد عكسهاي قشنگي post گذاشتند كه من رو ياد نونهايي كه مامان بزرگم مي پخت انداخت.
1. همين نون معمولي كه تو عكسهاي خانم نوشيد مشخص هستند البته مدلش يك كم بيضي تر بود. كه فكر ميكنم به شكل و اندازه نان بند (nane band) * مربوط باشه.
2. يك مدل نون ديگه مي پختندكه به آن پتو ! مي گويند و با همان خمير معمولي است كه ضخيم است و كمي بزرگتر از كف دست و كشيده تر كه بدون استفاده از نان بند به ديواره تنور چسبانده ميشود. با وجودي كه همان خمير بالا است نميدانم چرا خوشمزه تر است.
3. و نوع سوم گرد كلاس (gerde keolas) است. همانطور كه از نامش پيداست گرد است لاي خمير يا مغز گردو سائيده مي گذارند يا كمي حلوا و روي آن را هم زرده تخم مرغ زده شده مي مالند كه بعد از پختن خيلي خوش قيافه و خوش رنگ مي شود و البته خيلي هم خوشمزه است.

* نان بند (nane band): وسيله اي ست كه خمير نازك شده نان را بعد از وردانه كردن روي آن پهن مي كنند و بوسيله آن به تنور مي چسابنند.

۱۳۸۷/۰۳/۰۶

ضرب‌المثل

1- شو سياه، گو سياه sho siya, go siya
2- ميخ طويله‌ ر كجه بكوبم؟ mix tavile re koje bakobem

كمان‌گوشت خورش

مواد لازم:
كمان‌گوشت (قارچ)
سير
كالتوك (خامه)
ادويه به ميزان لازم
يك خورش بسيار خوشمزه‌اي‌است كه در عمرم خوردم. حتما همه‌ي شما كمان‌گوشت طالقان را خورديد و مي‌دانيد كه چه‌قدر مزه‌ي منحصر به‌فردي دارد. حالا فكر كنيد با اين كمان‌گوشت يك خورش درست بشه چه شود...
ابتدا كمان‌گوشت‌ها را نگيني خرد مي‌كنيد. بعد كمي سير ( بستگي به ذائقه‌ي شما) را خرد كرده و در تابه كمي تفت مي‌دهيد و سپس كمان‌گوشت‌ها را در تابه مي‌ريزيد و با سير تاب مي‌دهيد بعد مي‌گذاريد تا با بخار خود كمان‌گوشت‌ها پخته شود در نهايت مقداري كالتوك به آن اضافه كرده و مي‌گذاريد تا كمي با كالتوك جوش بزند. غذا حاضر است. نوش جان!

معماری


بنا به در خواست آقای صمیمی این عکس در ب خانه هم در این پست قرار داده شد. اگر کسی نام قسمت های مختلف آن را میداند بنویسد.

طالقان از آغاز تا امروز

از اینجا که نشسته ام، در دامن سبزه‌ها کنار چشمه، در برابرم درخت کهنسالی را می‌بینم. اگر میدان دیدم را به پرده نقاشی تشبیه کنم، درخت سمت چپ بوم قرار دارد. بعد در پس آن دامنه تپه‌ای آغاز می‌شود که در سمت راست به صخره‌های عظیم سنگی قله‌ ختم می‌شود. بعد رنگ آبی تند آسمان است که نیمه بالایی تصویر را تشکیل داده‌است و خورشید زرد درخشان که دقیقا در وسط این رنگ آبی قرار گرفته‌است. گوسفندان از گرمای ظهر زیر درخت به سایه پناه برده‌اند و مشغول نشخوار چریده‌های صبح هستند. گاه‌گدار صدای بع‌بعی به گوشم می‌رسد. میان علفهای مرطوب دراز می‌کشم. اکنون همان منظره پیشین را از لابلای ساقه‌‌های سبز علف‌ها می‌بینم. نزدیکی‌ام به زمین حسی از قدمت خاک را القا می‌کند. فکر می‌کنم اگر چوپان با گله گوسفندانش آنجا نبود، منظره‌ی این درخت و صخره‌ها می‌توانست منظره‌ای از میلیون‌ها سال پیش همین سرزمین باشد، زمانی که نه آدمیزادی وجود داشت و نه گوسفندی. به یقین این کوه با قله صخره‌ای‌اش میلیونها سال قبل هم اینجا بوده است، حال گیرم به بلندی امروز نبوده و درختی چون این درخت نیز. پس از یخبندانی میلیون‌ها ساله که طی آن تمامی این کوه‌ها و دره‌ها در زیر پوشش ضخیمی از یخ، منجمد بودند، یخی به قطر چندکیلومتر که از قطب شمال تا قطب جنوب ادامه داشت. آری پس از سپری شدن دوران یخبندان، زمین دوباره گرم شده بود. چه بسا در زیر تابش همین خورشیدی که اکنون پوستم را می‌سوزاند و در همین ساعات ظهر، زیر سایه درختی چنین به جای این گوسفندان انواعی از حیوانات ماقبل تاریخی چون دایناسورها خوابیده بودند. و طبعا آنوقت‌ها اسم اینجا طالقان هم نبوده. یعنی هنوز هیچ جایی اسمی نداشت. اسم‌گذاری‌ها از دستاوردهای ما آدمیان بود که هنوز نیامده بودیم. سروکله‌امان خیلی بعدتر پیدا می‌شود.
اما نه، آن دوران اینجا به یقین جنگلی انبوه و تاریک بوده که در آن چشم چشم را نمی‌دید، چیزی مثل جنگل آمازون که بازمانده‌ همان دوران است. و یا شاید بعد از آب شدن یخ‌ها دره‌ای که طالقان می‌نامیم‌ در اعماق اقیانوسی از آب قرار گرفته بود.
پس شاید بتوان تصور کرد که چنین منظره‌ای که اکنون در پیش رویم است خیلی دیرتر، یعنی مثلا ده‌ها هزار سال قبل وجود داشته‌است. در آن دوران دیگر دنیا نامگذاری‌ها شده بود. معلوم نیست اسم اینجا چه بوده، بعید است نمامش طالقان بوده
‌ باشد. پس در ذهن خویش منظره روبروی‌ام را، آن درخت کهنسال با تنه پرگره در سمت چپ و تپه در پس‌زمینه که در امتدادش در سمت راست به صخره‌های بزرگ سنگی ختم می‌شود، و آسمان آبی در بالای همه اینها را، به ده‌ها هزار سال پیش می‌برم. خورشید در آن دوران هم این بوده که اکنون نیز می‌تابد. البته گوسفند هم وجود داشت، ولی نه به در گله‌های اهلی. انسانها هم هنوز لباس چوپانی تن نکرده و لخت می‌گشتند.
پس بیاییم جلوتر، مثلا ده‌هزار سال قبل. در این زمان چنین تصویری بسیار محتمل‌تر بوده است. البته هنوز هم اسم این محل طالقان نیست ولی اجداد ما به یقین در همین منظره روبرویم گوسفند می‌چراندند. آنها خیلی پیش‌تر غارها را ترک کردند. به تازگی هم از زندگی کوچ نشیتی دست کشیده و ساکن شده بودند. در دامنه کوه‌ها بذری می‌کاشتند که محصول اندکی می‌داد. خودشان و حیواناتشان در خانه‌هایی دخمه مانند که تا نیم آن در زمین کنده شده بود پناه می‌یافتند و زمستان سخت و بی‌رحم کوهستانی را سپری می‌کردند. خانه یک اتاق بیشتر نداشت، در آن حیوان و انسان در کنار یکدیگر به مسالمت زندگی می‌کردند و از دم و بازدم هم گرم می‌شدند.
بعدتر دوران مهاجرت‌های بزرگ اقوام فرا رسید. آریایی‌ها از سمت هند به این سرزمین می‌آمدند. عده‌ای ماندگار می‌شوند و عده‌ای نیز به راه خویش ادامه داده و به آسیای صغیر و اروپا می‌روند. یا صعب‌العبوری و زندگی سخت کوهستان و یا جنگجویی و سرسختی نیاکان من باعث شد تا دره طالقان از تاثیرات اولیه این مهاجرت در امان بماند و زبان و فرهنگ خویش را حفظ کند. اما در طول زمان انسان‌ها با هم آشنا شدند و مخلوط شدند. زن گرفتند و زن دادند. آریایی‌ها نیز خودی گشتند و بخشی از نیاکان من شدند. آنها از جلگه‌های حاصلخیز هندوستان می‌امدند و با تکنیک‌های کشاورزی آشنا بودند. وضع معیشت مردم بهتر شد. اکنون با کمک گاو زمین را شخم می‌زدند و نهربندی می‌کردند. آبیاری، کشاورزی را کمتر از قبل وابسته به نزولات آسمانی و شرایط طبیعی می‌کرد. محصول مازاد بر مصرف کشاورزان باعث رونق داد و ستد شد و البته سنگ بنای استثمار و بهره‌کشی هم گذاشته شد. حکومت‌های مرکزی شکل گرفتند، شهرها ساخته شدند. زمین‌ها صاحب پیدا کردند و دهقان برای صاحب زمین کار کرد تا بخشی از مازاد محصول در نزد صاحب زمین انباشته شود. شاه سایه خدا شد و قوانین او عبارت شدند از: سرانه، باج و خراج، حق مالک و حق حاکم...
انباشت ثروت خود باعث پیشرفت فنی و فرهنگی نیز شد. پس تاریخ مدون همزمان با دوران امپراطوری‌ها آغاز شد. یونان و رم در سویی و ایران در سوی دیگر. دهقان با شکم گرسنه می‌کاشت و فرزند سربازش با شکم گرسنه در جبهه جنگ‌ جان می‌باخت. چه بسا کنار همین جوی آب که من دراز کشیده‌ام، ماموران دژبانی هخامنشی که برای سرباز گیری آمده بودند لحظه‌ای اطراق کرده و دنبال راه چاره‌ای گشته باشند، چرا که روستائیان به محض خبردار شدن از آمدن دژبانان جوانان را در کوه‌ها پنهان می‌کرده‌اند.
بعید می‌دانم که سروکله اسکندر اینجا پیدا شده باشد. جوانک عجله داشت و می‌خواست در عمرکوتاهش تمام دنیا را فتح کند، پس ناچار به شهرهای بزرگ قناعت می‌کرد و لشکرش را تنها در شاهراه‌ها به حرکت در می‌اورد و نه کوهستانهای سربه فلک کشیده سفید پوش و زیبایی چون طالقان. اما به یقین خسارات شعله‌های جنگی که به حریق و خاکستر شدن پاسارگارد ختم شد به اینجا نیز رسید.
بعدها که سربازگیری سازماندهی شده بود. اربابان و موبدان زرتشتی در هر روستا جوانانی را از میان خانواده‌های تهیدست تعیین ‌کردند‌ و به دست ماموران ساسانی ‌‌سپردند و بعد این قافله در راهش به سوی پایتخت در کنار همین جوی آب لحظه‌ای اتراق کرده و جوانی از نیاکان من با چشمانی اشک ‌آلود برای آخرین بار نگاهی به این کوه و صخره‌های سنگی سرزمین اجدادیش انداخته است. چند ماه بعد در میدان جنگ پیش از آنکه جوان به نیزه سربازی عرب از پای درآید می‌بیند که چگونه پادشاه بی‌لیاقت ساسانی فرار را بر قرار ترجیح ‌داده و لشکر را تنها می‌گذارد.
اعراب می‌ایند، اما نه همچون آریایی‌ها به سودای ماندگار ‌شدن. مردم ایران مسلمان می‌شوند اما طالقانی‌ها به همراهی طالش از پذیرفتن دین جدید سرباز می‌زنند. این تمرد بیشتر از آنکه از اعتقادشان به دین قدیم باشد از کله شقی کوه‌نشینان سرچشمه می‌گیرد. وگرنه این دهقانان مقتصد و سختی کشیده در زیر ولایت موبدان فاسد زرتشتی جز گرسنگی و ظلم ندیده بودند.
طالقان در آن روزها مرکز امنی برای فراریان می‌شود. در کوه‌ها رهگذرانی غریبه‌ مشاهده می‌شدند. گاه جنگجویان جوانمرد آزاده اما یک لاقبا که نمی‌خواستند زیر یوغ بیگانه زندگی کنند و گاه حاکمی, وزیری یا موبدی و یا چه بسا حکیمی بلندپایه، خلاصه مجموعه‌ای ناهمگون از کسانی که نمی‌خواستند و یا نمی‌تواستند در مناطق تحت حکومت اعراب زندگی کنند سروکله‌اشان در کوه های طالقان پیدا شد. افسانه گنج‌های طالقان ریشه در همین دوران دارد. مجسم می‌کنم مردان و زنانی که از سرزمین های مسطح حاشیه کویر، از شهر‌های آباد و پررونق آن روزگار که آوازه طالقان و دیلمان را شنیدند، تمامی اندوخته‌اشان را با سکه‌های زر تاخت زدند، سکه‌ها را در جوف شال پنهان کرده‌ و فراری شدند. گاه مسافری تنها به پای پیاده و گاه دولتمندانی با چندین اسب و قاطر و فراش و حشم و خدم. پس بعید نیست اگر تنی چند از این مهاجران پناهجو کنار این چشمه دمی نشسته باشند و نفسی تازه کرده و شاید همچون من مفتون تماشای مناظر اطراف نیز شده باشند، لحظاتی دلشوره‌ها و هراس‌هایشان را فراموش کردند و بعد دوباره راهشان به سوی ارتفاعات غیرقابل دسترس و امن را ادامه دادند.
گذشت زمان حلال مشکلات است. طالقانی‌ها هم بالاخره مسلمان شدند. نه تنها مسلمان شدند بلکه از مومن‌ترین و پرشورترین پشتیبانان فرزندان پیغمبر شدند، تا آنجا که بشارت داده شد که
در روز محشر طالقانی‌ها از ملازمان امام زمان خواهند بود...
و بعد مصیبت مغولها... چشم‌هایم را که می‌بندم به عیان سواران چابک مغول را می‌بینم: در پهنه دشت می‌تازند. شمشیرهای عریانشان در زیر نور آفتاب برق می‌زند. بر زین‌ها اسب رو به جلو خم شده‌اند. چون تیری رهاشده از چله کمان را ‌می‌مانند. می‌تازند یک نفس تا به درخت برسند. سرکرده سواران بی هیچ کلامی سر چوپان را به ضرب شمشیر از تن جدا می‌کند و سوارانش بی آنکه از اسب پیاده شوند گوسفندها را بر قاچ زین می‌کشند و با همان سرعتی که پیدایشان شده بود دوباره در گردوغبار ناپدید می‌شوند.
باز هم چندصد سالی جلو بیاییم. مغولها و تاتارها نیز یا به استپ‌های خویش بازگشتند و یا ماندگار شده و به بخشی از نیاکان من مبدل گشتند. گله‌هایی که در دامنه سرسبز کوه‌ها به چرا مشغولند دوباره پر گوسفند شده اند. اکنون بیشتر قسمت‌های طالقان خرده مالکی است. هر روستا قسمتی از کوه‌های مجاور را به عنوان مرتع و چراگاه صاحب است که ساکنان ده به طور دسته جمعی از آن استفاده می‌کنند. از یک سو (گُو گَل / GO Gal) که گله‌ای متشکل از گاو و گوسفندهای همه ساکنان روستاست در این مراتع اشتراکی می‌چرد و از سوی دیگر از اینجا علف برای آذوقه زمستان حیوانات چیده می‌شود و بوته‌های گون
(Gawan) برای تامین سوخت تنور. علاوه بر این مراتع مشترک هر خانواده نیز مقداری زمین کشاورزی اعم از دیمی‌زار و آبی‌زار دارد که برای مصرف شخصی می‌کارد. زمین‌هایی که از پدر به پسران به ارث می‌رسد و به همین دلیل مرتب به قطعات کوچکتری تقسیم ‌می‌شود. بر خلاف امروز آن روزها هر بوته‌ای که از زمین بیرون می‌امد نامی داشت و کاربردی.
معمولا هر ده یک مالک بزرکتر و یا مالک عمده داشته‌ که نقش ریش سفید و یا به نوعی کدخدا را بازی می‌کرده است. تقسیم آب (که اهمیتی حیاتی داشت) و یا تقسیم کوهستان بین خانواده‌ها برای علف چینی معمولا توسط شورایی از ریش‌سفیدها و بزرگان هر خانواده (یا طایفه) انجام می‌گرفت و اختالافات معمولا به صورت کدخدامنشی و با تمکین کردن به بزرگترها و ریش‌سفید‌ها حل و فصل می‌شده‌است.
در همین دوران نیز عزیز و نگار پا به جهان گذاشتند، عشق ورزیدند و مردند.
اگر موارد قبلی موکول به اگر و شاید بود ولی در این مورد شک ندارم، عزیزونگار در کنار همین آب گوارا نشستند. حال یا دست در دست همدیگر و یا هر یک به تنهایی و سردرگریبان از غم فراق همدیگر. فراقی که به مرگی مشترک در آبهای پرتلاطم‌تر شاهرود به وصالی ابدی رسید.
و گویی با مرگ عزیزونگار، بمثابه آخرین نسل عشق‌های اسطوره‌ای، دوران جدید و مدرن در طالقان نیز فرا ‌می‌رسد. تجددطلبی و افکار آزادیخواهانه به دلیل رابطه اقتصادی طالقان با شمال در اینجا خیلی زود ریشه می‌دواند. شمال به خاطر نزدیکی با روسیه در معرض افکار روشنفکرانه حهان بود. شهر باکو آن روزها آش درهم‌جوشی از عقاید و مسلک‌های متضاد فکری سیاسی/ انقلابی/ اجتماعی آنروزگار، از لیبرالیسم گرفته تا بلشویسم و آنارشیسم بود. بعدتر خود طالقان نیز مدتی میزبان قشون روس‌ می شود. نه ارتش تزاری که چندی قبل‌تر در ترکمنچای بخش‌هایی از خاک ایران را تصرف کرد، بلکه ارتش سرخ روسیه شوروی. این یعنی دهقانانی که یوغ سلطه تزاریسم و نظام نیمه بردگی سرواژ را به دور انداخته بودند و هنوز چکمه‌های استالین امیدهایشان را لگدمال نکرده بود. مگر ارتش ناپلئونی نیز چند سده پیشتر (علی‌رغم پشت پازدن ناپلئون به ارزش‌های انقلاب فرانسه)، در لشکرکشی‌هایش ارزش‌های انسانی انقلاب کبیر را همراه با سرود مارسی در اقصی نقاط اروپا رواج نداد؟ تاریخ دقیق و علت آمدن قشون روسیه شوروی به طالقان را نمی‌دانم، اما خودم از مادربزرگ شنیدم و تاکید کرد که: معمولا توی ده نمی‌آمدند و اگر هم می‌آمدند وارد خانه‌ها نمی‌شدند. روی پشت بام می‌خوابیدند. اگر چیزی از مردم می‌گرفتند بهایش را می‌پرداختند...
آری پس از مرگ عاشقانه عزیزونگار تلاطم دوران پرالتهاب مدرنیته در این منظره زیبای چندمیلیون ساله نیز آغاز شد. مشروطه و ستارخان‌اش، نهضت جنگل و میرزا کوچک‌خان و البته دکتر حشمت‌اش. رضاخان میرپنجی که بنا به اراده سفیرکبیر انگلیس رضاشاه شد تا پس از پایان یافتن جنگ جهانی‌دوم و حضور متفقبن در تهران، دوباره با اراده سفیر کبیر انگلیس خلع شده و بشود رضاخان ... و تو گویی بعدها جای خالی میرزا کوچک خان و دکتر حشمت‌اش که به دست رضاخان کشته شدند را کس دیگری پر می‌کند: مصدق و دکتر فاطمی‌اش‌... و بعد کودتای 28 مرداد توسط کیم روزولت آمریکایی‌ و فرزند رضاخان...
در میان شخصیت‌های دوران معاصر به دکتر حشمت و دکتر فاطمی علاقه‌ خاصی داشته‌ام. شباهت‌هایشان هم چشمگیر است: شجاعت و نجابتشان، فکر بلند و دورنگری‌اشان، هوش سرشار و علمشان و... استواریشان! اعدام ناجوانمردانه هردو پس از شکست نهضت مردم به دست مهره‌‌های قدرت‌های بیگانه نیز گویی سرنوشت مشترک این دو شد تا تمثیلی گردند که: بهای وطن دوستی در این خاک کهنسال چیست!
من حشمت جنگلی را حتی بیشتر از میرزای جنگل دوست دارم. با چشمان بسته پیش خود مجسم می‌کنم که دکتر حشمت یکبار وقتی خسته از جنگ‌های پارتیزانی، از محاصره قزاق‌ها رهید، برای استراحتی کوتاه به موطنش باز ‌گشت. پس سردار در مسیرش به سوی شهرآسر اینجا توقفی ‌کرد. اندامش از جنگ و زندگی دشوار پارتیزانی پرجراحت بود و دست‌ و صورتش هنوز دوداندود و آغشته به بوی باروت. پس در همین چشمه دست و رویی ‌شست. این درخت آنموقع نهالی بیش نبوده است ولی این صخره‌ها دقیقا همان شکل هستند که ٱنروز و او به همه اینها نگاهی انداخته‌است، دستی بر این سبزه‌ها کشیده و عطر پونه‌های وحشی را به نفسی عمیق به درون سینه کشیده‌است و با درک اینکه دوباره در وطن است لبخندی به رضایت بر لبانش نقش بسته ...

از صدای زنگوله‌ای در کنار گوشم به خود می‌آیم. گله استراحتگاه خود در زیر درخت را ترک کرده و برای نوشیدن آب کنار جوی آمده است. در محاصره گوسفند‌ها مانده‌ام. بزی کنجکاو کفشم را می‌جود. بلند می‌شوم و احساس می‌کنم که پوست صورتم زیر آفتاب تند کوهستان حسابی سوخته است. با چوپان احوالپرسی می‌کنم.برخلاف تصورم محلی نیست. مردی افعان است و بسیار محجوب. از کارش ناراضی است، چرا که حقوقش ناچیز است. ولی از زندگی در اینجا خوشحال است. وقتی از سرگذشت خانواده‌اش و مصایب جنگ و انفجار بمب‌ها می‌گوید می‌بینم که کوه‌های سوت و کور وطن من بمثابه بهشتی است که خداوند
از پس جهنمی که این بنده بیچاره‌ تحمل کرده‌ به او ارزانی داشته‌‌است.
کمی بعد پسر بزرگ صاحب گله هم می‌آید. برای چوپان غذا آورده است و یا شاید به بهانه آوردن غذا برای سرکشی آمده است. با قاطر یا اسب نه، بلکه با موتور! جوانی بیست‌و دوساله به نظر می‌رسد. او هم از اوضاع ناراضی است و معتقد است که تمامی عایدی گله را به چوپان افغان می‌دهند و برای خودشان
جز دردسر و زحمت چیزی باقی نمی‌ماند. تصمیمش را گرفته و پدرش را هم راضی کرده‌است: به زودی گوسفندها را می‌فروشند و با پولش پیکانی می‌خرد تا در آژانس مسافرکشی کند.

*- نوشته‌فوق چکیده تصورات و خیالات من در آن روز تابستانی است و نه نگارش تاریخ مبتنی بر مستندات و تحقیقات تاریخی! پس خوشحال هم می‌شوم اگر که دوستان متن مرا در صورت لزوم در همین بخش نظرات تصحیح و تکمیل کنند.

ضرب المثل

تك چره بز
tak chare boz

۱۳۸۷/۰۳/۰۵

خاطره ای از مار(2)

مادرم در دوران کودکی به سر میبرد .خانه های قدیمی را که حتما دیده اید . تیر های چوبی فراوانی دارد. روزی بر روی تیرچه های چوبی سقف ایوان خانه پدر بزرگ مرحوم ماری نمایان شد . همه دست پاچه شدند ومانند آب بر روی روغن میریزی این طرف و آن طرف میپریدند. زن دایی تعریف میکند که مادرم مار را مخاطب قرار میدهد و میگوید: ای مار ما که با تو کاری نداریم ، تو هم با ما کاری نداشته باش. مار هم متواری میشود. و از آن پس این خاطره ای میشود. خاطره ای که زندایی از آن متعجب است.

۱۳۸۷/۰۳/۰۲

سال به سال دریغ از پارسال (1- عروسی‌های گربه‌ای)

مهمان بودم اما با رفتار طبیعی و خودمانی‌ مهماندار از همان لحظات نحستین احساس کردم در خانه هستم. خانه پاکیزه است همچون خود پیرزن. همه جا از سادگی و پاکی می‌درخشد. پیرزن هر عصر جارو را برمی‌دارد و از اتاق پشتی شروع می‌کند تا به ایوان برسد. بعد هم باغچه را آب می دهد و جلوی در را آبپاشی می کند، درست مثل امروز و امروز او به مهربانی کارهایش را لحظه‌ای رها کرد تا پذیرای من باشد. بر بالشهای سفید گلدوزی شده تکیه داده‌ایم و روی جاجیم‌های کهنه اما درخشان نشسته‌ایم. پیرزن استکان خالی را از پیش‌ام بر می دارد تا دوباره برایم چای بریزد. آن نوع چای که فقط با آب طالقان بدست می‌آید و از نوشیدن آن سیر نمی‌شوم.
پیرزن بذله گو است. می‌خندد و می‌خنداند. از قدیمها می‌گوید تا به امروز برسد و زبان به شکوه بازگشاید. از شیوه امروزی زندگی و نحوه زندگی جوانان امروزی ناراضی است. در خنکای اتاق کاه گلی سفیدکاری شده نشسته‌ایم. ستونی از آفتاب از پنجره کوچک به اتاق می‌ریزد و روی چادرشب چهارخانه ای که روی رختخواب‌ها کشیده‌اند می‌افتد. در زیر این لکه آفتاب رنگ آبی چادرشب در کنار جاجیم های سرخ رنگ کف اتاق که در سایه فرو رفته اند بیشتر خودنمایی می کند و چشم را میزند. به نظرمی‌رسد اتاق دنج و نیمه تاریک تمثیلی از جدا ماندن پیرزن از زندگی پرغوغای بیرون است. با خود می‌اندیشم که در این اتاق قدیمی با دیوارهای قطورش نسل‌ها آمده‌اند و رفته‌اند و می‌اندیشم که حتما تا بوده همین بوده. همیشه نسلی که در حال رفتن است نسلی که می‌آید را قبول نداشته است. بیرون پرندگان پرگو باغ را روی سرشان گرفته‌اند و صدایشان گویی بستری است که گفتگوی ما در این بعد‌ازظهر تابستانی بر آن جاری است:
ببین جانم، من برایت اینقدر از گذشته‌ها تعریف کردم حالا تو خودت قاضی، مثلا آنوقت‌ها به این سادگی به کسی دختر نمی‌دادند! تا کار به عروسی برسد داماد می‌بایست از هفت خوان بگذرد، هزار جور آداب و رسوم را اجرا کند و در نتیجه آنوقت‌ها عروس ارج و قرب داشت. مثل این دوره و زمانه نبود که! عروسی جوان‌ها شده است مثل عروسی گربه‌ها! امروز همدیگر را می‌بینند و فردا عروسی می‌کنند و چند ماهی بعد طلاق و زن می‌ماند با بچه‌ای در بغل...
از تشبیه‌ عروسی‌های امروز به عروسی گربه‌ها خنده‌ام می‌گیرد. عقل می‌گوید که این شکوه‌های پیرزنی است امٌل که با زندگی امروزی نمی‌سازد اما می‌بینم من نیز که آن ایام را ندیده‌ام دلم کششی نهان به همان روزهای قدیمی دارد. به همان روزگارانی که عروسی‌ها گربه‌ای نبود، همه چیز و هر چیز ارج و قرب خود را داشت و هیچ چیز بیهوده و بی‌ارزش نبود و حتی هر علف هرز بیابان نام و جایگاه خود را و داستان خود را داشت. زندگی بر زمینه تکراری آشنا شکل می‌گرفت. تکٌرری که نویدبخش تداوم بود. تداومی که لفافی امن برای انسان فانی است. در ضرب‌آهنگ آمدن‌ فصل‌ها، در قبول سنت‌ها و در اجرای بی‌کم و کاست آئین‌های هزار ساله، در سر تسلیم نهادن بر ارزش‌های آشنای اجدادی ...
تکرٌری و تداومی مهربانانه در دل طبیعت سخت. و اینگونه با وجود دشواری و سختی زندگی امید به آینده وجود داشت و نه چون امروز سردرگمی و یاس! جایگاه و آینده کودک از همان بدو تولد مشخص بود و جهان به او می‌گفت که تا بوده همینطور بوده است و خواهد بود و تو نیز همچون اجدادت بر این خاک خواهی زیست تا روزگارت بگذرد و در آسمان دوباره به اجدادت بپیوندی.
عصر روشنگری با کشف معروف گالیله آغاز شد. ابتدا زمین و سپس انسان از مرکزیت کائنات عزل شدند. ارزشی را از انسان گرفتند و حفره خالی آن به جای ماند. امروز مدرنیته اقتصادی می‌خواهد آن حفره را با ارزش‌های بازار، با قدرت خرید و با شهوت مصرف پرکند. مصرف کردن یا مصرف نکردن، مسئله این است و ارزش تو "انسان" در این راستا محک می‌خورد.
مدرنیته چه دستاوردی داشته است؟ حقیقت این است که انسان با دستیابی به تولید انبوه و رسیدن به جامعه مصرفی یا به اصطلاح جامعه رفاه، و با کم ارزش یا گاه بی‌ارزش کردن کالا (یعنی آنچه که ساخته و پرداخته دست خود انسان است) در حقیقت بار دیگر ارزش خویشتن را تقلیل داد و این ادامه همان روندی است که با گالیله آغاز شد.
در قدیم قوطی خالی شکلات می‌ماند تا سالها در پشت پسینه مادربزرگ نبات‌دان (جای نباتی) شود تا دیدن نقش‌ونگار خوش آب‌ و‌رنگش مژده برطرف شدن دلدرد باشد و یا ظرف چای می‌شد تا سالها به بخشی از تصویر سفره صبحانه تبدیل شود. امروز اما تغییر سال به سال مبلمان حد بالای آرمانها است. اگر جدیدترین گوشی همراه را داشته باشی انسانی درخور توجه هستی و محترم بودن با نونوار بودن بدست می‌آید، اسراف نشانه تشخص است.
در تلاش برای "به روز بودن" و "به روز ماندن" فراموش کرده‌ایم که روزها در حلقه‌ای بی‌پایان تکرار می‌شوند اما ما در سفری یگانه و بی‌برگشت در راه هستیم...

ادامه دارد

ضرب المثل

باز هم از قبل پوزش می خواهم، به خاطر بعضی کلمه هایی که در مثلها بکار برده می شود!
گوزینی کینی وهانه، جو کلاسه

۱۳۸۷/۰۲/۳۱

یاد هگیریم!

زاما (zama) داماد
دیم (deem) صورت- رخسار
ولگ (volg) برگ
شلانک (sholanak) زردآلو- قیصی

خاطرات شيرين

يكي از ويژگيهاي بارز اكثر مردم طالقان سادگي و ساده دلي آنان است.
خاطره زير از يكي از پيرزنهاي روستاي مجاور ماست كه به رحمت خدا رفته ولي ساده دلي اش، به يادگار مانده.
وقتي پسرش براي اولين بار ماشين به روستايشان آورده، شب هنگام بوده و نور چراغ ماشين بر پرچينهاي باغ افتاده بوده است. حتماً ميدانيد كه اين بوته هاي پرچين به دليل نازك و خشك بودن سريع آتش مي گيرند.
خلاصه پير زن با ترس پسرش را صدا مي زند و مي گويد: "ببه خموش كن پرچينان تش اگيت!"
خموش: (Khamush)
  • پرچينان: پرچين ها (parchinan)
  • تش: (Tash) آتش
  • تش اگيت: (tash agit) آتش گرفت
  • ببه: (baba) بچه

۱۳۸۷/۰۲/۳۰

خاطره ای از مار(1)

قضیه مار و روستای قدیم آرتون و سد میراش مرا یاد خاطره ای انداخت. تا چند سال پیش در هر قسمت از ده یک شیر آب و حوضش بود که مردم را روزی دو سه بار از خانه هاشان بیرون میکشید و چقدر هم خوب بود. چون همدیگر را میدیدند. بچه های قدیمی تر ماجرا جوتر هم بودند. برادر بزرگترم به همراه دوستانش ماری را از سد میراش گرفته بودند و کشته بودند. مار را به ده آورده و دم آن را لای سرپیچ شیر که به شلنگ میزدند بسته بودند . سر ظهر یکی از زنهای همسایه بعد از صرف ناهار ظرف ها را به سر شیر می آورد و با مشاهده مار از یکی از همشهریها میخواهد مار مرده را دوباره بکشد. برادرم و دوستانش هم که گوشه ای کمین کرده بودند به کار اینها میخندیدند. خلاصه مرد همشهری داس به دست مار مرده را میکوبد و میگوید کشتمش ، من کشتمش. برادرم و دوستانش هم قه قه میخندیدند.
یاد شیر آب و حوضچه اش بخیر.

۱۳۸۷/۰۲/۲۹

تصاویری از دیزان، نویز، آئین کلا، وشته





پرچين

در زمان قديم به دليل نبود يا كمبود توري و حصار و ... براي محصور كردن باغها معمولاً از پرچين (parchin) استفاده مي شده.
پرچين گياهي است از تيره زرشك. و دقيقاً ميوه هايي شبيه به زرشك دارد كه درپايان تابستان و وقتي كاملاً رسيده اند، نارنجي و بسيار ترش است. (قبل از اينكه برسند، مزه گس دارند)
علت انتخاب اين گياه براي اين منظور، تيغدار بودن گياه و پرپشتي آن است. حتي درون ميوه ريز گياه (كه كمي از زرشك كوچكتر است) نيز تيغ بسيار ريزي وجود دارد. معمولا گياه را دورتادور باغ مي كاشتند و يك بوته بزرگ را از انتهاي ساقه مي بريدند و به عنوان حفاظ ورودي استفاده مي كردند.
البته هر كسي مي توانست اين در را جابجا كند و وارد باغ شود، به غير از كوچكترها و حيوانات وحشي از جمله گراز كه در طالقان به خوك موسوم است. در گذشته در طالقان لوبيا، سيب زميني و گياهان ديگري كشت مي شد، كه گرازها به باغها حمله مي كردند و آسيبهاي زيادي به محصول مي زدند.
بزرگترها هم دقيقاً براي كوتاه كردن دست كوچكترها و گرازها اين حصارها را مي گذاشتند.
اين هم عكس پرچين كه البته در قسمت پايين خشك شده و هر دو حالت را نشان مي دهد.


خاطرات

اين قسمت را بايد خاطرات ايام جديد نام نهاد چون مال يكي دوسال پيش است.
در مطلب پايين از تول او (Tool ow) به معني آب گل آلود ياد شده، ياد خاطره اي از مادر بزرگ 83 ساله اما شوخ طبعم افتادم.
احتمالاً همه شما شكلات داغ خورده ايد يا شنيده ايد.
معمولاً كمي كاكائو و شكر را با كمي آب جوش خوب به هم مي زنند و بعد آب جوش بيشتري اضافه مي كنند. (چيزي شبيه نسكافه)
اين نوشيدني داغ فوق الذكر بسيار مورد علاقه پسرعمه است و هميشه درست مي كند و ميخورد. روزي، مادر بزرگ مشترك ما منزل ايشان بوده و وقتي پسرعمه ام به ايشان تعارف مي كنه و ميگه: "ننه جان مي خوري؟"
مادربزرگم به شوخي جواب مي ده: "چي مه بخوروم، تول او؟" (chi ma bokhorom tool ow)
يعني چي بخورم، آب گل ؟

ياد بگيريم:

برمه (bormah)= گريه، گريه كردن
تول (tool)= گل، گل آلود مثلا (تول او) يعني آب گل آلود
هوشتك(hoshtok)= سوت، سوت زدن

۱۳۸۷/۰۲/۲۷

این هم یه جور دیگه


این نوع را بیشتر از قبلی دیده اید." کانکس" . که داخلش امکانات رفاهی خوبی دارد. فعلا جواز نمیخواد اما با رشد سریع استفاده از آن به زودی فکر کنم بخواد. هم آشپزخانه دارد هم دستشویی.

ده آرتون اول کجا بود؟

گفتم روستای آرتون از همه روستا های میان و پایین طالقان بالاتره اما در نقشه ارتفاع روستای میناوند در کوه مقابل برابرآرتون است(2240). روزی روزگاری در نزدیکی محلی که الان " سد میراش " نام دارد روستای آرتون قرار داشت(خیلی پایینتر از مکان فعلی). این طور که نقل کرده اند یک انسان نیک (از صالحان) دم دمای غروب به آرتون میرسد. دم این خانه و آن خانه کسی او را برای شب جا نمیدهد. خلاصه به دیواری تکیه داد تا اینکه چوپان از صحرا برگشت. قضیه را جویا شد و انسان صالح رادر خانه اش اسکان داد. فردا صبح انسان صالح به چوپان میگوید خانه ات را از این ده به جای دیگر تغییر بده. چوپان نیز چنین میکند. فردای آنروز مردم میبینند که همه جا پر از مار شده . به قولی مار از در و دیوار بالا میرود.همه از روستا متواری میشوند . بعدا انسان دیگری تمام املاک را میخرد و روستای جدید را در مکان فعلی بنا می نهد. امروزه اثر خانه های قدیمی و لانه های مار که آن را در بر گرفته اند مشهود است. ازطرفی زمینهای بالا دست مکان قدیمی ، زمین های کشاورزی هستند و برای همین خانه ها را بر روی جایی که برای کشاورزی نبود و در ارتفاع بالا ساختند . داستان را در همینجا به پایان میبرم و صفحه کلید را بر زمین مینهم.

۱۳۸۷/۰۲/۲۵

زردگل

اين هم زردگل، هموني كه مي گن كنار مقبره امامزاده ها درمياد و زيرش گنجه؟؟؟ هركي هم بخواد گنجش رو درآره، ‌چون مال امامزاده هاست، نه تنها نمي تونه بلكه آسيب جدي هم مي بينه!!!







بعدازظهري باراني

نشسته ام. گاه به كوه‌هاي محصور كننده مي‌نگرم و گاه به زيبايي مسحور كننده‌شان.
از ايوان خانه تمامي كوههاي باران خورده پيداست. حتي دوردست‌ترين كوه كه چون ديواري خاكستري رنگ در مه غوطه‌ور است و هنوز مي‌توان رده‌هاي سفيد را بر تن تيره‌اش ديد.
كوههاي نزديكتر اما لباس سپيد را بركنده و سبزي بهاري را بر تن كرده‌اند. قماشي سبز با گلهاي رنگ‌رنگ ملموسي كه پروانه‌ها را به سوي خود مي‌كشاند و كامشان را شيرين مي‌گرداند.
از اينجا باغهاي پايين‌دست هم پيداست. درختاني كه هم پاي شرشر باران مي‌رقصند و با هر برق سفيد مي‌شوند و با هر رعد سبز. از اينجا حتي مي‌توان لطافت زردگل‌هاي باران خورده را حس كرد. قطرات باران پاك بوسه بر گلبرگها مي‌زنند، بعد با پاكي خاك پيوند مي‌خورند و طراوت را بر تمامي اين فضاي معطر از سخاوت گلها پراكنده مي‌سازند.

اصطلاح آسیاب خرابه


این اصطلاح را شنیده بودید:

ایچینه خرابه آسیو
ichi-neh kharbe Ausio
همچون آسیاب خراب را می‌ماند

انواع خانه ها و سر پنا ه ها


فکر میکنید چرا در یکی دو سال اخیر فرم خانه ها از سنگ و گچ و آهن و سیمان به شکل هایی نظیر این تغییر یافته؟ در چند پست آینده نیز به معرفی گو نه های دیگر میپردازیم.

۱۳۸۷/۰۲/۲۴

لغت شناسي

كوره گرت يعني چه؟ (kore gart)

ضرب المثل

كورش كنجت سربازكردي؟

كورش كنج (kuresh Konj) به معني دمل است
سرباز كردي (sar baz kordi)= سرباز كرده است

گياه شناسي!

نام اين گياه چيست؟



غروب زيبا


غروب زيبا، سد طالقان، ظلع شمالي، ديد به سمت جنوب غرب

لغت

آيا معني لغات زير را ميدانيد؟
  • هوشت (Husht)
  • هوشت دنگتن (Husht dengaton)
  • هوشت بخوردن (Husht bokhordon)

زباله در طالقان

در پستي كه براي موضوع طبيعت زيباي نازيبا گذاشته شده، بهتر ديدم مطلب را مفصل تر بنويسيم كه گوياي قسمتي از فرهنگ طالقان هم مي باشد.

در گذشته هاي نه چندان دور در طالقان تقريباً هيچ چيزي زباله به حساب نمي آمد و از هرچيزي نهايت استفاده برده مي شد. پرواضح است كه دليل آن قناعت مردم طالقان ودر نهايت استفاده بهينه از همه چيز به سبب دوري و سختي راه تا شهر بوده است.
از پوست هندوانه و خربزه گرفته تا آشغال سبزي و حتي نان خشك و ميوه هاي لك زده، همه را به گوسفندان و گاوها مي داند كه البته اين ضيافتي براي دامها نيز بود. خوب يادم است همينكه با استانبولي حاوي پوست هندوانه كه به قطعات كوچكتر تقسيم شده بود به طويله مي رفتيم، گاو بو مي كشيد و از جا بر مي خواست و پيش از آنكه قدمي برداريم به سويمان مي آمد. (اين رضايت گاو خوشايندمان بود و هميشه براي بردن ظرف پوست هندوانه و طالبي و.. بين بچه ها درگيري بود) كيسه فريزر به ندرت يافت مي شد و اغلب از كيسه يا گوني و يا دبه استفاده ميكردند. دبه از جنس پلاستيك بود و حتي بعد از آسيب ديدن و از كار افتادن، بالاخره مورد مصرفي برايش مي يافتند و آن را نگاه مي داشتند. آنچه را كه به دور مي ريختند مختصر بود و سازگار با طبيعت.
ولي اكنون علاوه بر اينكه به ندرت حيوان در روستا پيدا مي شود، الگوي مصرف نيز تغيير كرده. الگويي برگرفته از مدرنيته كه پيامدش در دراز مدت چيزي جز تخريب طبيعت نخواهد بود.
در دوران كودكي من (نه چندان دور) در روستايمان حتي يك مغازه هم نبود كه تنقلات بفروشد و يكي از پسرهاي ده در جعبه اي كوچك چند بيسكويت يا چيزهاي ديگر مي گذاشت و آنقدر قدرت انتخاب كم بود كه ما تمايلي به خريد نداشتيم. اين زمين آنقدر نعمات داشت كه براي بعدازظهر ما چيزي در چنته داشه باشد. اما اكنون در مغازه روستا همه چيز يافت مي شود كه همه در پلاستيك و مشمع هايي بسته بندي شده اند كه پس از رها شدن در طبيعت علاوه بر زشتي منظره مامني براي انواع باكتريها و ميكروبها ميگردد. همينطور اقسام بطري هاي پت با انواع نوشيدنيهاي رنگارنگ اما مضر، هم براي بدن انسان هم براي پيكر زمين. حتماً مي دانيد كه 200 سال طول مي كشد تا پلاستيك تجزيه شود و بدتر از آن شيشه است كه هيچگاه تجزيه نمي شود! و به طبيعت باز نميگردد.
با رشد مدرنيته در ايران كه بي هيچ پيش بيني از تبعات آينده آن صورت مي گرفت،‌ فرهنگ سازي نيز انجام نشد و تقريباً آنچه را هم داشتيم به نوعي از دست داده ايم. به دليل نبود دپوي زباله هاي روستايي خود به دست خود مجبور به تخريب طبيعت با باقي گذاشتن پس ماندها در جاي جاي طبيعت مي شويم. آندسته كه غوري در اين مسئله نميكنند هيچ، براي ما هم كه مي بينيم و زشتي آن را درمي يابيم جز اسف و آه چه ميتوانيم بكنيم.
ما مدرنيته را از روي كتاب غربيها تقليد كرديم اما توجهي به پانوشتهاي كتاب كه موازي با مدرنيته فرهنگ آن را نيز در بين مردم جاي مي داد، نكرديم.

اشعاری ارسالی آقای محمد علیا

وطن يعني دمجار آسيويي در
وطن يعني سريچال تنگه اي گل


اين شعر بيانگر مناطقي از صحراي اطراف روستاي كوئين ميباشد
به اين صورت كه دمجار به معني زمينهاي زير كشت ديم
آسيويي در جايي بوده كه در زمانهاي نه چندان دور آسياب وجود داشته
سريچال قسمتي از مزارع آن روستاست كه آبهاي زيادي داشته
تنگه tengeh ابتداي ورودي آب رود خانه به مزارع روستاست كه از دره هاي خيلي باريك وسخره اي جاري ميگردد

تصاویری از دیزان، نویز، آئین کلا، وشته






ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلیه حقوق مطالب ، تصاویر و فایل‌های صوتی منتشر شده در وبلاگ متعلق به نویسندگان آن است و هرگونه استفاده از آن‌ها تنها با اجازه مستقیم نویسنده امکان‌پذیر می‌باشد.