۱۳۸۷/۰۳/۰۶

ضرب‌المثل

1- شو سياه، گو سياه sho siya, go siya
2- ميخ طويله‌ ر كجه بكوبم؟ mix tavile re koje bakobem

كمان‌گوشت خورش

مواد لازم:
كمان‌گوشت (قارچ)
سير
كالتوك (خامه)
ادويه به ميزان لازم
يك خورش بسيار خوشمزه‌اي‌است كه در عمرم خوردم. حتما همه‌ي شما كمان‌گوشت طالقان را خورديد و مي‌دانيد كه چه‌قدر مزه‌ي منحصر به‌فردي دارد. حالا فكر كنيد با اين كمان‌گوشت يك خورش درست بشه چه شود...
ابتدا كمان‌گوشت‌ها را نگيني خرد مي‌كنيد. بعد كمي سير ( بستگي به ذائقه‌ي شما) را خرد كرده و در تابه كمي تفت مي‌دهيد و سپس كمان‌گوشت‌ها را در تابه مي‌ريزيد و با سير تاب مي‌دهيد بعد مي‌گذاريد تا با بخار خود كمان‌گوشت‌ها پخته شود در نهايت مقداري كالتوك به آن اضافه كرده و مي‌گذاريد تا كمي با كالتوك جوش بزند. غذا حاضر است. نوش جان!

معماری


بنا به در خواست آقای صمیمی این عکس در ب خانه هم در این پست قرار داده شد. اگر کسی نام قسمت های مختلف آن را میداند بنویسد.

طالقان از آغاز تا امروز

از اینجا که نشسته ام، در دامن سبزه‌ها کنار چشمه، در برابرم درخت کهنسالی را می‌بینم. اگر میدان دیدم را به پرده نقاشی تشبیه کنم، درخت سمت چپ بوم قرار دارد. بعد در پس آن دامنه تپه‌ای آغاز می‌شود که در سمت راست به صخره‌های عظیم سنگی قله‌ ختم می‌شود. بعد رنگ آبی تند آسمان است که نیمه بالایی تصویر را تشکیل داده‌است و خورشید زرد درخشان که دقیقا در وسط این رنگ آبی قرار گرفته‌است. گوسفندان از گرمای ظهر زیر درخت به سایه پناه برده‌اند و مشغول نشخوار چریده‌های صبح هستند. گاه‌گدار صدای بع‌بعی به گوشم می‌رسد. میان علفهای مرطوب دراز می‌کشم. اکنون همان منظره پیشین را از لابلای ساقه‌‌های سبز علف‌ها می‌بینم. نزدیکی‌ام به زمین حسی از قدمت خاک را القا می‌کند. فکر می‌کنم اگر چوپان با گله گوسفندانش آنجا نبود، منظره‌ی این درخت و صخره‌ها می‌توانست منظره‌ای از میلیون‌ها سال پیش همین سرزمین باشد، زمانی که نه آدمیزادی وجود داشت و نه گوسفندی. به یقین این کوه با قله صخره‌ای‌اش میلیونها سال قبل هم اینجا بوده است، حال گیرم به بلندی امروز نبوده و درختی چون این درخت نیز. پس از یخبندانی میلیون‌ها ساله که طی آن تمامی این کوه‌ها و دره‌ها در زیر پوشش ضخیمی از یخ، منجمد بودند، یخی به قطر چندکیلومتر که از قطب شمال تا قطب جنوب ادامه داشت. آری پس از سپری شدن دوران یخبندان، زمین دوباره گرم شده بود. چه بسا در زیر تابش همین خورشیدی که اکنون پوستم را می‌سوزاند و در همین ساعات ظهر، زیر سایه درختی چنین به جای این گوسفندان انواعی از حیوانات ماقبل تاریخی چون دایناسورها خوابیده بودند. و طبعا آنوقت‌ها اسم اینجا طالقان هم نبوده. یعنی هنوز هیچ جایی اسمی نداشت. اسم‌گذاری‌ها از دستاوردهای ما آدمیان بود که هنوز نیامده بودیم. سروکله‌امان خیلی بعدتر پیدا می‌شود.
اما نه، آن دوران اینجا به یقین جنگلی انبوه و تاریک بوده که در آن چشم چشم را نمی‌دید، چیزی مثل جنگل آمازون که بازمانده‌ همان دوران است. و یا شاید بعد از آب شدن یخ‌ها دره‌ای که طالقان می‌نامیم‌ در اعماق اقیانوسی از آب قرار گرفته بود.
پس شاید بتوان تصور کرد که چنین منظره‌ای که اکنون در پیش رویم است خیلی دیرتر، یعنی مثلا ده‌ها هزار سال قبل وجود داشته‌است. در آن دوران دیگر دنیا نامگذاری‌ها شده بود. معلوم نیست اسم اینجا چه بوده، بعید است نمامش طالقان بوده
‌ باشد. پس در ذهن خویش منظره روبروی‌ام را، آن درخت کهنسال با تنه پرگره در سمت چپ و تپه در پس‌زمینه که در امتدادش در سمت راست به صخره‌های بزرگ سنگی ختم می‌شود، و آسمان آبی در بالای همه اینها را، به ده‌ها هزار سال پیش می‌برم. خورشید در آن دوران هم این بوده که اکنون نیز می‌تابد. البته گوسفند هم وجود داشت، ولی نه به در گله‌های اهلی. انسانها هم هنوز لباس چوپانی تن نکرده و لخت می‌گشتند.
پس بیاییم جلوتر، مثلا ده‌هزار سال قبل. در این زمان چنین تصویری بسیار محتمل‌تر بوده است. البته هنوز هم اسم این محل طالقان نیست ولی اجداد ما به یقین در همین منظره روبرویم گوسفند می‌چراندند. آنها خیلی پیش‌تر غارها را ترک کردند. به تازگی هم از زندگی کوچ نشیتی دست کشیده و ساکن شده بودند. در دامنه کوه‌ها بذری می‌کاشتند که محصول اندکی می‌داد. خودشان و حیواناتشان در خانه‌هایی دخمه مانند که تا نیم آن در زمین کنده شده بود پناه می‌یافتند و زمستان سخت و بی‌رحم کوهستانی را سپری می‌کردند. خانه یک اتاق بیشتر نداشت، در آن حیوان و انسان در کنار یکدیگر به مسالمت زندگی می‌کردند و از دم و بازدم هم گرم می‌شدند.
بعدتر دوران مهاجرت‌های بزرگ اقوام فرا رسید. آریایی‌ها از سمت هند به این سرزمین می‌آمدند. عده‌ای ماندگار می‌شوند و عده‌ای نیز به راه خویش ادامه داده و به آسیای صغیر و اروپا می‌روند. یا صعب‌العبوری و زندگی سخت کوهستان و یا جنگجویی و سرسختی نیاکان من باعث شد تا دره طالقان از تاثیرات اولیه این مهاجرت در امان بماند و زبان و فرهنگ خویش را حفظ کند. اما در طول زمان انسان‌ها با هم آشنا شدند و مخلوط شدند. زن گرفتند و زن دادند. آریایی‌ها نیز خودی گشتند و بخشی از نیاکان من شدند. آنها از جلگه‌های حاصلخیز هندوستان می‌امدند و با تکنیک‌های کشاورزی آشنا بودند. وضع معیشت مردم بهتر شد. اکنون با کمک گاو زمین را شخم می‌زدند و نهربندی می‌کردند. آبیاری، کشاورزی را کمتر از قبل وابسته به نزولات آسمانی و شرایط طبیعی می‌کرد. محصول مازاد بر مصرف کشاورزان باعث رونق داد و ستد شد و البته سنگ بنای استثمار و بهره‌کشی هم گذاشته شد. حکومت‌های مرکزی شکل گرفتند، شهرها ساخته شدند. زمین‌ها صاحب پیدا کردند و دهقان برای صاحب زمین کار کرد تا بخشی از مازاد محصول در نزد صاحب زمین انباشته شود. شاه سایه خدا شد و قوانین او عبارت شدند از: سرانه، باج و خراج، حق مالک و حق حاکم...
انباشت ثروت خود باعث پیشرفت فنی و فرهنگی نیز شد. پس تاریخ مدون همزمان با دوران امپراطوری‌ها آغاز شد. یونان و رم در سویی و ایران در سوی دیگر. دهقان با شکم گرسنه می‌کاشت و فرزند سربازش با شکم گرسنه در جبهه جنگ‌ جان می‌باخت. چه بسا کنار همین جوی آب که من دراز کشیده‌ام، ماموران دژبانی هخامنشی که برای سرباز گیری آمده بودند لحظه‌ای اطراق کرده و دنبال راه چاره‌ای گشته باشند، چرا که روستائیان به محض خبردار شدن از آمدن دژبانان جوانان را در کوه‌ها پنهان می‌کرده‌اند.
بعید می‌دانم که سروکله اسکندر اینجا پیدا شده باشد. جوانک عجله داشت و می‌خواست در عمرکوتاهش تمام دنیا را فتح کند، پس ناچار به شهرهای بزرگ قناعت می‌کرد و لشکرش را تنها در شاهراه‌ها به حرکت در می‌اورد و نه کوهستانهای سربه فلک کشیده سفید پوش و زیبایی چون طالقان. اما به یقین خسارات شعله‌های جنگی که به حریق و خاکستر شدن پاسارگارد ختم شد به اینجا نیز رسید.
بعدها که سربازگیری سازماندهی شده بود. اربابان و موبدان زرتشتی در هر روستا جوانانی را از میان خانواده‌های تهیدست تعیین ‌کردند‌ و به دست ماموران ساسانی ‌‌سپردند و بعد این قافله در راهش به سوی پایتخت در کنار همین جوی آب لحظه‌ای اتراق کرده و جوانی از نیاکان من با چشمانی اشک ‌آلود برای آخرین بار نگاهی به این کوه و صخره‌های سنگی سرزمین اجدادیش انداخته است. چند ماه بعد در میدان جنگ پیش از آنکه جوان به نیزه سربازی عرب از پای درآید می‌بیند که چگونه پادشاه بی‌لیاقت ساسانی فرار را بر قرار ترجیح ‌داده و لشکر را تنها می‌گذارد.
اعراب می‌ایند، اما نه همچون آریایی‌ها به سودای ماندگار ‌شدن. مردم ایران مسلمان می‌شوند اما طالقانی‌ها به همراهی طالش از پذیرفتن دین جدید سرباز می‌زنند. این تمرد بیشتر از آنکه از اعتقادشان به دین قدیم باشد از کله شقی کوه‌نشینان سرچشمه می‌گیرد. وگرنه این دهقانان مقتصد و سختی کشیده در زیر ولایت موبدان فاسد زرتشتی جز گرسنگی و ظلم ندیده بودند.
طالقان در آن روزها مرکز امنی برای فراریان می‌شود. در کوه‌ها رهگذرانی غریبه‌ مشاهده می‌شدند. گاه جنگجویان جوانمرد آزاده اما یک لاقبا که نمی‌خواستند زیر یوغ بیگانه زندگی کنند و گاه حاکمی, وزیری یا موبدی و یا چه بسا حکیمی بلندپایه، خلاصه مجموعه‌ای ناهمگون از کسانی که نمی‌خواستند و یا نمی‌تواستند در مناطق تحت حکومت اعراب زندگی کنند سروکله‌اشان در کوه های طالقان پیدا شد. افسانه گنج‌های طالقان ریشه در همین دوران دارد. مجسم می‌کنم مردان و زنانی که از سرزمین های مسطح حاشیه کویر، از شهر‌های آباد و پررونق آن روزگار که آوازه طالقان و دیلمان را شنیدند، تمامی اندوخته‌اشان را با سکه‌های زر تاخت زدند، سکه‌ها را در جوف شال پنهان کرده‌ و فراری شدند. گاه مسافری تنها به پای پیاده و گاه دولتمندانی با چندین اسب و قاطر و فراش و حشم و خدم. پس بعید نیست اگر تنی چند از این مهاجران پناهجو کنار این چشمه دمی نشسته باشند و نفسی تازه کرده و شاید همچون من مفتون تماشای مناظر اطراف نیز شده باشند، لحظاتی دلشوره‌ها و هراس‌هایشان را فراموش کردند و بعد دوباره راهشان به سوی ارتفاعات غیرقابل دسترس و امن را ادامه دادند.
گذشت زمان حلال مشکلات است. طالقانی‌ها هم بالاخره مسلمان شدند. نه تنها مسلمان شدند بلکه از مومن‌ترین و پرشورترین پشتیبانان فرزندان پیغمبر شدند، تا آنجا که بشارت داده شد که
در روز محشر طالقانی‌ها از ملازمان امام زمان خواهند بود...
و بعد مصیبت مغولها... چشم‌هایم را که می‌بندم به عیان سواران چابک مغول را می‌بینم: در پهنه دشت می‌تازند. شمشیرهای عریانشان در زیر نور آفتاب برق می‌زند. بر زین‌ها اسب رو به جلو خم شده‌اند. چون تیری رهاشده از چله کمان را ‌می‌مانند. می‌تازند یک نفس تا به درخت برسند. سرکرده سواران بی هیچ کلامی سر چوپان را به ضرب شمشیر از تن جدا می‌کند و سوارانش بی آنکه از اسب پیاده شوند گوسفندها را بر قاچ زین می‌کشند و با همان سرعتی که پیدایشان شده بود دوباره در گردوغبار ناپدید می‌شوند.
باز هم چندصد سالی جلو بیاییم. مغولها و تاتارها نیز یا به استپ‌های خویش بازگشتند و یا ماندگار شده و به بخشی از نیاکان من مبدل گشتند. گله‌هایی که در دامنه سرسبز کوه‌ها به چرا مشغولند دوباره پر گوسفند شده اند. اکنون بیشتر قسمت‌های طالقان خرده مالکی است. هر روستا قسمتی از کوه‌های مجاور را به عنوان مرتع و چراگاه صاحب است که ساکنان ده به طور دسته جمعی از آن استفاده می‌کنند. از یک سو (گُو گَل / GO Gal) که گله‌ای متشکل از گاو و گوسفندهای همه ساکنان روستاست در این مراتع اشتراکی می‌چرد و از سوی دیگر از اینجا علف برای آذوقه زمستان حیوانات چیده می‌شود و بوته‌های گون
(Gawan) برای تامین سوخت تنور. علاوه بر این مراتع مشترک هر خانواده نیز مقداری زمین کشاورزی اعم از دیمی‌زار و آبی‌زار دارد که برای مصرف شخصی می‌کارد. زمین‌هایی که از پدر به پسران به ارث می‌رسد و به همین دلیل مرتب به قطعات کوچکتری تقسیم ‌می‌شود. بر خلاف امروز آن روزها هر بوته‌ای که از زمین بیرون می‌امد نامی داشت و کاربردی.
معمولا هر ده یک مالک بزرکتر و یا مالک عمده داشته‌ که نقش ریش سفید و یا به نوعی کدخدا را بازی می‌کرده است. تقسیم آب (که اهمیتی حیاتی داشت) و یا تقسیم کوهستان بین خانواده‌ها برای علف چینی معمولا توسط شورایی از ریش‌سفیدها و بزرگان هر خانواده (یا طایفه) انجام می‌گرفت و اختالافات معمولا به صورت کدخدامنشی و با تمکین کردن به بزرگترها و ریش‌سفید‌ها حل و فصل می‌شده‌است.
در همین دوران نیز عزیز و نگار پا به جهان گذاشتند، عشق ورزیدند و مردند.
اگر موارد قبلی موکول به اگر و شاید بود ولی در این مورد شک ندارم، عزیزونگار در کنار همین آب گوارا نشستند. حال یا دست در دست همدیگر و یا هر یک به تنهایی و سردرگریبان از غم فراق همدیگر. فراقی که به مرگی مشترک در آبهای پرتلاطم‌تر شاهرود به وصالی ابدی رسید.
و گویی با مرگ عزیزونگار، بمثابه آخرین نسل عشق‌های اسطوره‌ای، دوران جدید و مدرن در طالقان نیز فرا ‌می‌رسد. تجددطلبی و افکار آزادیخواهانه به دلیل رابطه اقتصادی طالقان با شمال در اینجا خیلی زود ریشه می‌دواند. شمال به خاطر نزدیکی با روسیه در معرض افکار روشنفکرانه حهان بود. شهر باکو آن روزها آش درهم‌جوشی از عقاید و مسلک‌های متضاد فکری سیاسی/ انقلابی/ اجتماعی آنروزگار، از لیبرالیسم گرفته تا بلشویسم و آنارشیسم بود. بعدتر خود طالقان نیز مدتی میزبان قشون روس‌ می شود. نه ارتش تزاری که چندی قبل‌تر در ترکمنچای بخش‌هایی از خاک ایران را تصرف کرد، بلکه ارتش سرخ روسیه شوروی. این یعنی دهقانانی که یوغ سلطه تزاریسم و نظام نیمه بردگی سرواژ را به دور انداخته بودند و هنوز چکمه‌های استالین امیدهایشان را لگدمال نکرده بود. مگر ارتش ناپلئونی نیز چند سده پیشتر (علی‌رغم پشت پازدن ناپلئون به ارزش‌های انقلاب فرانسه)، در لشکرکشی‌هایش ارزش‌های انسانی انقلاب کبیر را همراه با سرود مارسی در اقصی نقاط اروپا رواج نداد؟ تاریخ دقیق و علت آمدن قشون روسیه شوروی به طالقان را نمی‌دانم، اما خودم از مادربزرگ شنیدم و تاکید کرد که: معمولا توی ده نمی‌آمدند و اگر هم می‌آمدند وارد خانه‌ها نمی‌شدند. روی پشت بام می‌خوابیدند. اگر چیزی از مردم می‌گرفتند بهایش را می‌پرداختند...
آری پس از مرگ عاشقانه عزیزونگار تلاطم دوران پرالتهاب مدرنیته در این منظره زیبای چندمیلیون ساله نیز آغاز شد. مشروطه و ستارخان‌اش، نهضت جنگل و میرزا کوچک‌خان و البته دکتر حشمت‌اش. رضاخان میرپنجی که بنا به اراده سفیرکبیر انگلیس رضاشاه شد تا پس از پایان یافتن جنگ جهانی‌دوم و حضور متفقبن در تهران، دوباره با اراده سفیر کبیر انگلیس خلع شده و بشود رضاخان ... و تو گویی بعدها جای خالی میرزا کوچک خان و دکتر حشمت‌اش که به دست رضاخان کشته شدند را کس دیگری پر می‌کند: مصدق و دکتر فاطمی‌اش‌... و بعد کودتای 28 مرداد توسط کیم روزولت آمریکایی‌ و فرزند رضاخان...
در میان شخصیت‌های دوران معاصر به دکتر حشمت و دکتر فاطمی علاقه‌ خاصی داشته‌ام. شباهت‌هایشان هم چشمگیر است: شجاعت و نجابتشان، فکر بلند و دورنگری‌اشان، هوش سرشار و علمشان و... استواریشان! اعدام ناجوانمردانه هردو پس از شکست نهضت مردم به دست مهره‌‌های قدرت‌های بیگانه نیز گویی سرنوشت مشترک این دو شد تا تمثیلی گردند که: بهای وطن دوستی در این خاک کهنسال چیست!
من حشمت جنگلی را حتی بیشتر از میرزای جنگل دوست دارم. با چشمان بسته پیش خود مجسم می‌کنم که دکتر حشمت یکبار وقتی خسته از جنگ‌های پارتیزانی، از محاصره قزاق‌ها رهید، برای استراحتی کوتاه به موطنش باز ‌گشت. پس سردار در مسیرش به سوی شهرآسر اینجا توقفی ‌کرد. اندامش از جنگ و زندگی دشوار پارتیزانی پرجراحت بود و دست‌ و صورتش هنوز دوداندود و آغشته به بوی باروت. پس در همین چشمه دست و رویی ‌شست. این درخت آنموقع نهالی بیش نبوده است ولی این صخره‌ها دقیقا همان شکل هستند که ٱنروز و او به همه اینها نگاهی انداخته‌است، دستی بر این سبزه‌ها کشیده و عطر پونه‌های وحشی را به نفسی عمیق به درون سینه کشیده‌است و با درک اینکه دوباره در وطن است لبخندی به رضایت بر لبانش نقش بسته ...

از صدای زنگوله‌ای در کنار گوشم به خود می‌آیم. گله استراحتگاه خود در زیر درخت را ترک کرده و برای نوشیدن آب کنار جوی آمده است. در محاصره گوسفند‌ها مانده‌ام. بزی کنجکاو کفشم را می‌جود. بلند می‌شوم و احساس می‌کنم که پوست صورتم زیر آفتاب تند کوهستان حسابی سوخته است. با چوپان احوالپرسی می‌کنم.برخلاف تصورم محلی نیست. مردی افعان است و بسیار محجوب. از کارش ناراضی است، چرا که حقوقش ناچیز است. ولی از زندگی در اینجا خوشحال است. وقتی از سرگذشت خانواده‌اش و مصایب جنگ و انفجار بمب‌ها می‌گوید می‌بینم که کوه‌های سوت و کور وطن من بمثابه بهشتی است که خداوند
از پس جهنمی که این بنده بیچاره‌ تحمل کرده‌ به او ارزانی داشته‌‌است.
کمی بعد پسر بزرگ صاحب گله هم می‌آید. برای چوپان غذا آورده است و یا شاید به بهانه آوردن غذا برای سرکشی آمده است. با قاطر یا اسب نه، بلکه با موتور! جوانی بیست‌و دوساله به نظر می‌رسد. او هم از اوضاع ناراضی است و معتقد است که تمامی عایدی گله را به چوپان افغان می‌دهند و برای خودشان
جز دردسر و زحمت چیزی باقی نمی‌ماند. تصمیمش را گرفته و پدرش را هم راضی کرده‌است: به زودی گوسفندها را می‌فروشند و با پولش پیکانی می‌خرد تا در آژانس مسافرکشی کند.

*- نوشته‌فوق چکیده تصورات و خیالات من در آن روز تابستانی است و نه نگارش تاریخ مبتنی بر مستندات و تحقیقات تاریخی! پس خوشحال هم می‌شوم اگر که دوستان متن مرا در صورت لزوم در همین بخش نظرات تصحیح و تکمیل کنند.

ضرب المثل

تك چره بز
tak chare boz

۱۳۸۷/۰۳/۰۵

خاطره ای از مار(2)

مادرم در دوران کودکی به سر میبرد .خانه های قدیمی را که حتما دیده اید . تیر های چوبی فراوانی دارد. روزی بر روی تیرچه های چوبی سقف ایوان خانه پدر بزرگ مرحوم ماری نمایان شد . همه دست پاچه شدند ومانند آب بر روی روغن میریزی این طرف و آن طرف میپریدند. زن دایی تعریف میکند که مادرم مار را مخاطب قرار میدهد و میگوید: ای مار ما که با تو کاری نداریم ، تو هم با ما کاری نداشته باش. مار هم متواری میشود. و از آن پس این خاطره ای میشود. خاطره ای که زندایی از آن متعجب است.

۱۳۸۷/۰۳/۰۲

سال به سال دریغ از پارسال (1- عروسی‌های گربه‌ای)

مهمان بودم اما با رفتار طبیعی و خودمانی‌ مهماندار از همان لحظات نحستین احساس کردم در خانه هستم. خانه پاکیزه است همچون خود پیرزن. همه جا از سادگی و پاکی می‌درخشد. پیرزن هر عصر جارو را برمی‌دارد و از اتاق پشتی شروع می‌کند تا به ایوان برسد. بعد هم باغچه را آب می دهد و جلوی در را آبپاشی می کند، درست مثل امروز و امروز او به مهربانی کارهایش را لحظه‌ای رها کرد تا پذیرای من باشد. بر بالشهای سفید گلدوزی شده تکیه داده‌ایم و روی جاجیم‌های کهنه اما درخشان نشسته‌ایم. پیرزن استکان خالی را از پیش‌ام بر می دارد تا دوباره برایم چای بریزد. آن نوع چای که فقط با آب طالقان بدست می‌آید و از نوشیدن آن سیر نمی‌شوم.
پیرزن بذله گو است. می‌خندد و می‌خنداند. از قدیمها می‌گوید تا به امروز برسد و زبان به شکوه بازگشاید. از شیوه امروزی زندگی و نحوه زندگی جوانان امروزی ناراضی است. در خنکای اتاق کاه گلی سفیدکاری شده نشسته‌ایم. ستونی از آفتاب از پنجره کوچک به اتاق می‌ریزد و روی چادرشب چهارخانه ای که روی رختخواب‌ها کشیده‌اند می‌افتد. در زیر این لکه آفتاب رنگ آبی چادرشب در کنار جاجیم های سرخ رنگ کف اتاق که در سایه فرو رفته اند بیشتر خودنمایی می کند و چشم را میزند. به نظرمی‌رسد اتاق دنج و نیمه تاریک تمثیلی از جدا ماندن پیرزن از زندگی پرغوغای بیرون است. با خود می‌اندیشم که در این اتاق قدیمی با دیوارهای قطورش نسل‌ها آمده‌اند و رفته‌اند و می‌اندیشم که حتما تا بوده همین بوده. همیشه نسلی که در حال رفتن است نسلی که می‌آید را قبول نداشته است. بیرون پرندگان پرگو باغ را روی سرشان گرفته‌اند و صدایشان گویی بستری است که گفتگوی ما در این بعد‌ازظهر تابستانی بر آن جاری است:
ببین جانم، من برایت اینقدر از گذشته‌ها تعریف کردم حالا تو خودت قاضی، مثلا آنوقت‌ها به این سادگی به کسی دختر نمی‌دادند! تا کار به عروسی برسد داماد می‌بایست از هفت خوان بگذرد، هزار جور آداب و رسوم را اجرا کند و در نتیجه آنوقت‌ها عروس ارج و قرب داشت. مثل این دوره و زمانه نبود که! عروسی جوان‌ها شده است مثل عروسی گربه‌ها! امروز همدیگر را می‌بینند و فردا عروسی می‌کنند و چند ماهی بعد طلاق و زن می‌ماند با بچه‌ای در بغل...
از تشبیه‌ عروسی‌های امروز به عروسی گربه‌ها خنده‌ام می‌گیرد. عقل می‌گوید که این شکوه‌های پیرزنی است امٌل که با زندگی امروزی نمی‌سازد اما می‌بینم من نیز که آن ایام را ندیده‌ام دلم کششی نهان به همان روزهای قدیمی دارد. به همان روزگارانی که عروسی‌ها گربه‌ای نبود، همه چیز و هر چیز ارج و قرب خود را داشت و هیچ چیز بیهوده و بی‌ارزش نبود و حتی هر علف هرز بیابان نام و جایگاه خود را و داستان خود را داشت. زندگی بر زمینه تکراری آشنا شکل می‌گرفت. تکٌرری که نویدبخش تداوم بود. تداومی که لفافی امن برای انسان فانی است. در ضرب‌آهنگ آمدن‌ فصل‌ها، در قبول سنت‌ها و در اجرای بی‌کم و کاست آئین‌های هزار ساله، در سر تسلیم نهادن بر ارزش‌های آشنای اجدادی ...
تکرٌری و تداومی مهربانانه در دل طبیعت سخت. و اینگونه با وجود دشواری و سختی زندگی امید به آینده وجود داشت و نه چون امروز سردرگمی و یاس! جایگاه و آینده کودک از همان بدو تولد مشخص بود و جهان به او می‌گفت که تا بوده همینطور بوده است و خواهد بود و تو نیز همچون اجدادت بر این خاک خواهی زیست تا روزگارت بگذرد و در آسمان دوباره به اجدادت بپیوندی.
عصر روشنگری با کشف معروف گالیله آغاز شد. ابتدا زمین و سپس انسان از مرکزیت کائنات عزل شدند. ارزشی را از انسان گرفتند و حفره خالی آن به جای ماند. امروز مدرنیته اقتصادی می‌خواهد آن حفره را با ارزش‌های بازار، با قدرت خرید و با شهوت مصرف پرکند. مصرف کردن یا مصرف نکردن، مسئله این است و ارزش تو "انسان" در این راستا محک می‌خورد.
مدرنیته چه دستاوردی داشته است؟ حقیقت این است که انسان با دستیابی به تولید انبوه و رسیدن به جامعه مصرفی یا به اصطلاح جامعه رفاه، و با کم ارزش یا گاه بی‌ارزش کردن کالا (یعنی آنچه که ساخته و پرداخته دست خود انسان است) در حقیقت بار دیگر ارزش خویشتن را تقلیل داد و این ادامه همان روندی است که با گالیله آغاز شد.
در قدیم قوطی خالی شکلات می‌ماند تا سالها در پشت پسینه مادربزرگ نبات‌دان (جای نباتی) شود تا دیدن نقش‌ونگار خوش آب‌ و‌رنگش مژده برطرف شدن دلدرد باشد و یا ظرف چای می‌شد تا سالها به بخشی از تصویر سفره صبحانه تبدیل شود. امروز اما تغییر سال به سال مبلمان حد بالای آرمانها است. اگر جدیدترین گوشی همراه را داشته باشی انسانی درخور توجه هستی و محترم بودن با نونوار بودن بدست می‌آید، اسراف نشانه تشخص است.
در تلاش برای "به روز بودن" و "به روز ماندن" فراموش کرده‌ایم که روزها در حلقه‌ای بی‌پایان تکرار می‌شوند اما ما در سفری یگانه و بی‌برگشت در راه هستیم...

ادامه دارد

ضرب المثل

باز هم از قبل پوزش می خواهم، به خاطر بعضی کلمه هایی که در مثلها بکار برده می شود!
گوزینی کینی وهانه، جو کلاسه

۱۳۸۷/۰۲/۳۱

یاد هگیریم!

زاما (zama) داماد
دیم (deem) صورت- رخسار
ولگ (volg) برگ
شلانک (sholanak) زردآلو- قیصی

خاطرات شيرين

يكي از ويژگيهاي بارز اكثر مردم طالقان سادگي و ساده دلي آنان است.
خاطره زير از يكي از پيرزنهاي روستاي مجاور ماست كه به رحمت خدا رفته ولي ساده دلي اش، به يادگار مانده.
وقتي پسرش براي اولين بار ماشين به روستايشان آورده، شب هنگام بوده و نور چراغ ماشين بر پرچينهاي باغ افتاده بوده است. حتماً ميدانيد كه اين بوته هاي پرچين به دليل نازك و خشك بودن سريع آتش مي گيرند.
خلاصه پير زن با ترس پسرش را صدا مي زند و مي گويد: "ببه خموش كن پرچينان تش اگيت!"
خموش: (Khamush)
  • پرچينان: پرچين ها (parchinan)
  • تش: (Tash) آتش
  • تش اگيت: (tash agit) آتش گرفت
  • ببه: (baba) بچه

۱۳۸۷/۰۲/۳۰

خاطره ای از مار(1)

قضیه مار و روستای قدیم آرتون و سد میراش مرا یاد خاطره ای انداخت. تا چند سال پیش در هر قسمت از ده یک شیر آب و حوضش بود که مردم را روزی دو سه بار از خانه هاشان بیرون میکشید و چقدر هم خوب بود. چون همدیگر را میدیدند. بچه های قدیمی تر ماجرا جوتر هم بودند. برادر بزرگترم به همراه دوستانش ماری را از سد میراش گرفته بودند و کشته بودند. مار را به ده آورده و دم آن را لای سرپیچ شیر که به شلنگ میزدند بسته بودند . سر ظهر یکی از زنهای همسایه بعد از صرف ناهار ظرف ها را به سر شیر می آورد و با مشاهده مار از یکی از همشهریها میخواهد مار مرده را دوباره بکشد. برادرم و دوستانش هم که گوشه ای کمین کرده بودند به کار اینها میخندیدند. خلاصه مرد همشهری داس به دست مار مرده را میکوبد و میگوید کشتمش ، من کشتمش. برادرم و دوستانش هم قه قه میخندیدند.
یاد شیر آب و حوضچه اش بخیر.

۱۳۸۷/۰۲/۲۹

تصاویری از دیزان، نویز، آئین کلا، وشته





پرچين

در زمان قديم به دليل نبود يا كمبود توري و حصار و ... براي محصور كردن باغها معمولاً از پرچين (parchin) استفاده مي شده.
پرچين گياهي است از تيره زرشك. و دقيقاً ميوه هايي شبيه به زرشك دارد كه درپايان تابستان و وقتي كاملاً رسيده اند، نارنجي و بسيار ترش است. (قبل از اينكه برسند، مزه گس دارند)
علت انتخاب اين گياه براي اين منظور، تيغدار بودن گياه و پرپشتي آن است. حتي درون ميوه ريز گياه (كه كمي از زرشك كوچكتر است) نيز تيغ بسيار ريزي وجود دارد. معمولا گياه را دورتادور باغ مي كاشتند و يك بوته بزرگ را از انتهاي ساقه مي بريدند و به عنوان حفاظ ورودي استفاده مي كردند.
البته هر كسي مي توانست اين در را جابجا كند و وارد باغ شود، به غير از كوچكترها و حيوانات وحشي از جمله گراز كه در طالقان به خوك موسوم است. در گذشته در طالقان لوبيا، سيب زميني و گياهان ديگري كشت مي شد، كه گرازها به باغها حمله مي كردند و آسيبهاي زيادي به محصول مي زدند.
بزرگترها هم دقيقاً براي كوتاه كردن دست كوچكترها و گرازها اين حصارها را مي گذاشتند.
اين هم عكس پرچين كه البته در قسمت پايين خشك شده و هر دو حالت را نشان مي دهد.


خاطرات

اين قسمت را بايد خاطرات ايام جديد نام نهاد چون مال يكي دوسال پيش است.
در مطلب پايين از تول او (Tool ow) به معني آب گل آلود ياد شده، ياد خاطره اي از مادر بزرگ 83 ساله اما شوخ طبعم افتادم.
احتمالاً همه شما شكلات داغ خورده ايد يا شنيده ايد.
معمولاً كمي كاكائو و شكر را با كمي آب جوش خوب به هم مي زنند و بعد آب جوش بيشتري اضافه مي كنند. (چيزي شبيه نسكافه)
اين نوشيدني داغ فوق الذكر بسيار مورد علاقه پسرعمه است و هميشه درست مي كند و ميخورد. روزي، مادر بزرگ مشترك ما منزل ايشان بوده و وقتي پسرعمه ام به ايشان تعارف مي كنه و ميگه: "ننه جان مي خوري؟"
مادربزرگم به شوخي جواب مي ده: "چي مه بخوروم، تول او؟" (chi ma bokhorom tool ow)
يعني چي بخورم، آب گل ؟

ياد بگيريم:

برمه (bormah)= گريه، گريه كردن
تول (tool)= گل، گل آلود مثلا (تول او) يعني آب گل آلود
هوشتك(hoshtok)= سوت، سوت زدن

۱۳۸۷/۰۲/۲۷

این هم یه جور دیگه


این نوع را بیشتر از قبلی دیده اید." کانکس" . که داخلش امکانات رفاهی خوبی دارد. فعلا جواز نمیخواد اما با رشد سریع استفاده از آن به زودی فکر کنم بخواد. هم آشپزخانه دارد هم دستشویی.

ده آرتون اول کجا بود؟

گفتم روستای آرتون از همه روستا های میان و پایین طالقان بالاتره اما در نقشه ارتفاع روستای میناوند در کوه مقابل برابرآرتون است(2240). روزی روزگاری در نزدیکی محلی که الان " سد میراش " نام دارد روستای آرتون قرار داشت(خیلی پایینتر از مکان فعلی). این طور که نقل کرده اند یک انسان نیک (از صالحان) دم دمای غروب به آرتون میرسد. دم این خانه و آن خانه کسی او را برای شب جا نمیدهد. خلاصه به دیواری تکیه داد تا اینکه چوپان از صحرا برگشت. قضیه را جویا شد و انسان صالح رادر خانه اش اسکان داد. فردا صبح انسان صالح به چوپان میگوید خانه ات را از این ده به جای دیگر تغییر بده. چوپان نیز چنین میکند. فردای آنروز مردم میبینند که همه جا پر از مار شده . به قولی مار از در و دیوار بالا میرود.همه از روستا متواری میشوند . بعدا انسان دیگری تمام املاک را میخرد و روستای جدید را در مکان فعلی بنا می نهد. امروزه اثر خانه های قدیمی و لانه های مار که آن را در بر گرفته اند مشهود است. ازطرفی زمینهای بالا دست مکان قدیمی ، زمین های کشاورزی هستند و برای همین خانه ها را بر روی جایی که برای کشاورزی نبود و در ارتفاع بالا ساختند . داستان را در همینجا به پایان میبرم و صفحه کلید را بر زمین مینهم.

۱۳۸۷/۰۲/۲۵

زردگل

اين هم زردگل، هموني كه مي گن كنار مقبره امامزاده ها درمياد و زيرش گنجه؟؟؟ هركي هم بخواد گنجش رو درآره، ‌چون مال امامزاده هاست، نه تنها نمي تونه بلكه آسيب جدي هم مي بينه!!!







بعدازظهري باراني

نشسته ام. گاه به كوه‌هاي محصور كننده مي‌نگرم و گاه به زيبايي مسحور كننده‌شان.
از ايوان خانه تمامي كوههاي باران خورده پيداست. حتي دوردست‌ترين كوه كه چون ديواري خاكستري رنگ در مه غوطه‌ور است و هنوز مي‌توان رده‌هاي سفيد را بر تن تيره‌اش ديد.
كوههاي نزديكتر اما لباس سپيد را بركنده و سبزي بهاري را بر تن كرده‌اند. قماشي سبز با گلهاي رنگ‌رنگ ملموسي كه پروانه‌ها را به سوي خود مي‌كشاند و كامشان را شيرين مي‌گرداند.
از اينجا باغهاي پايين‌دست هم پيداست. درختاني كه هم پاي شرشر باران مي‌رقصند و با هر برق سفيد مي‌شوند و با هر رعد سبز. از اينجا حتي مي‌توان لطافت زردگل‌هاي باران خورده را حس كرد. قطرات باران پاك بوسه بر گلبرگها مي‌زنند، بعد با پاكي خاك پيوند مي‌خورند و طراوت را بر تمامي اين فضاي معطر از سخاوت گلها پراكنده مي‌سازند.

اصطلاح آسیاب خرابه


این اصطلاح را شنیده بودید:

ایچینه خرابه آسیو
ichi-neh kharbe Ausio
همچون آسیاب خراب را می‌ماند

انواع خانه ها و سر پنا ه ها


فکر میکنید چرا در یکی دو سال اخیر فرم خانه ها از سنگ و گچ و آهن و سیمان به شکل هایی نظیر این تغییر یافته؟ در چند پست آینده نیز به معرفی گو نه های دیگر میپردازیم.

۱۳۸۷/۰۲/۲۴

لغت شناسي

كوره گرت يعني چه؟ (kore gart)

ضرب المثل

كورش كنجت سربازكردي؟

كورش كنج (kuresh Konj) به معني دمل است
سرباز كردي (sar baz kordi)= سرباز كرده است

گياه شناسي!

نام اين گياه چيست؟



غروب زيبا


غروب زيبا، سد طالقان، ظلع شمالي، ديد به سمت جنوب غرب

لغت

آيا معني لغات زير را ميدانيد؟
  • هوشت (Husht)
  • هوشت دنگتن (Husht dengaton)
  • هوشت بخوردن (Husht bokhordon)

زباله در طالقان

در پستي كه براي موضوع طبيعت زيباي نازيبا گذاشته شده، بهتر ديدم مطلب را مفصل تر بنويسيم كه گوياي قسمتي از فرهنگ طالقان هم مي باشد.

در گذشته هاي نه چندان دور در طالقان تقريباً هيچ چيزي زباله به حساب نمي آمد و از هرچيزي نهايت استفاده برده مي شد. پرواضح است كه دليل آن قناعت مردم طالقان ودر نهايت استفاده بهينه از همه چيز به سبب دوري و سختي راه تا شهر بوده است.
از پوست هندوانه و خربزه گرفته تا آشغال سبزي و حتي نان خشك و ميوه هاي لك زده، همه را به گوسفندان و گاوها مي داند كه البته اين ضيافتي براي دامها نيز بود. خوب يادم است همينكه با استانبولي حاوي پوست هندوانه كه به قطعات كوچكتر تقسيم شده بود به طويله مي رفتيم، گاو بو مي كشيد و از جا بر مي خواست و پيش از آنكه قدمي برداريم به سويمان مي آمد. (اين رضايت گاو خوشايندمان بود و هميشه براي بردن ظرف پوست هندوانه و طالبي و.. بين بچه ها درگيري بود) كيسه فريزر به ندرت يافت مي شد و اغلب از كيسه يا گوني و يا دبه استفاده ميكردند. دبه از جنس پلاستيك بود و حتي بعد از آسيب ديدن و از كار افتادن، بالاخره مورد مصرفي برايش مي يافتند و آن را نگاه مي داشتند. آنچه را كه به دور مي ريختند مختصر بود و سازگار با طبيعت.
ولي اكنون علاوه بر اينكه به ندرت حيوان در روستا پيدا مي شود، الگوي مصرف نيز تغيير كرده. الگويي برگرفته از مدرنيته كه پيامدش در دراز مدت چيزي جز تخريب طبيعت نخواهد بود.
در دوران كودكي من (نه چندان دور) در روستايمان حتي يك مغازه هم نبود كه تنقلات بفروشد و يكي از پسرهاي ده در جعبه اي كوچك چند بيسكويت يا چيزهاي ديگر مي گذاشت و آنقدر قدرت انتخاب كم بود كه ما تمايلي به خريد نداشتيم. اين زمين آنقدر نعمات داشت كه براي بعدازظهر ما چيزي در چنته داشه باشد. اما اكنون در مغازه روستا همه چيز يافت مي شود كه همه در پلاستيك و مشمع هايي بسته بندي شده اند كه پس از رها شدن در طبيعت علاوه بر زشتي منظره مامني براي انواع باكتريها و ميكروبها ميگردد. همينطور اقسام بطري هاي پت با انواع نوشيدنيهاي رنگارنگ اما مضر، هم براي بدن انسان هم براي پيكر زمين. حتماً مي دانيد كه 200 سال طول مي كشد تا پلاستيك تجزيه شود و بدتر از آن شيشه است كه هيچگاه تجزيه نمي شود! و به طبيعت باز نميگردد.
با رشد مدرنيته در ايران كه بي هيچ پيش بيني از تبعات آينده آن صورت مي گرفت،‌ فرهنگ سازي نيز انجام نشد و تقريباً آنچه را هم داشتيم به نوعي از دست داده ايم. به دليل نبود دپوي زباله هاي روستايي خود به دست خود مجبور به تخريب طبيعت با باقي گذاشتن پس ماندها در جاي جاي طبيعت مي شويم. آندسته كه غوري در اين مسئله نميكنند هيچ، براي ما هم كه مي بينيم و زشتي آن را درمي يابيم جز اسف و آه چه ميتوانيم بكنيم.
ما مدرنيته را از روي كتاب غربيها تقليد كرديم اما توجهي به پانوشتهاي كتاب كه موازي با مدرنيته فرهنگ آن را نيز در بين مردم جاي مي داد، نكرديم.

اشعاری ارسالی آقای محمد علیا

وطن يعني دمجار آسيويي در
وطن يعني سريچال تنگه اي گل


اين شعر بيانگر مناطقي از صحراي اطراف روستاي كوئين ميباشد
به اين صورت كه دمجار به معني زمينهاي زير كشت ديم
آسيويي در جايي بوده كه در زمانهاي نه چندان دور آسياب وجود داشته
سريچال قسمتي از مزارع آن روستاست كه آبهاي زيادي داشته
تنگه tengeh ابتداي ورودي آب رود خانه به مزارع روستاست كه از دره هاي خيلي باريك وسخره اي جاري ميگردد

تصاویری از دیزان، نویز، آئین کلا، وشته





۱۳۸۷/۰۲/۲۳

ماجرای پسرک ساده دل و خر زیرک

خاطره‌ای که تعریف می‌کنم خاطره‌ای محو از دوران کودکی بیش نیست و به یقین هیچ ارزشی جز برای خود من ندارد چرا که هیچ گونه اطلاعاتی در باب طالقان، فرهنگ و زبان و یا تاریح آن به دست نمی‌دهد. در خوشبینانه ترین شکل این خاطره تصویری واقعی از کودکی ننر و شهرنشین در دامان طبیعت سخت طالقان به دست می‌دهد.
از فامیل درجه اول ما فقط یک عمه داشتیم که طالقان ماندگار شده بود. تابستانها که ما تعطیلات را طالقان بودیم خانه عمه مرکز آمال ما بود. غروب که می شد، وقتی صدای "گو گل" که بر می‌گشت ده را بر می‌داشت و همه جا پر از جنب و جوش می شد و کمی بعد که عمه سطل به دست راهی طویله می شد ما بچه‌ها نیز مثل سایه دنبالش روان می‌شدیم و بی‌صبرانه منتظر می‌ماندیم. عمه سطل را زیر پستانهای متورم گاو می‌گذاشت و آنها را ابتدا مالشی می‌داد و گاه چند کلامی هم با گاو صحبت می‌کرد و بعد صدای متوالی شیر که از پستان گاو سرازیر می شد به گوش می‌رسید، شره‌های شیر ابتدا به سطل فلزی می‌خورد و صدایی آهنگین داشت و بعد که شیر در سطل جمع می‌شد این صدا تغییر می‌یافت و بم می‌شد. عمه کارش با یک گاو که تمام می‌شد شیر را در سطلی دیگر می‌ریخت و سراغ گاو دیگر می‌رفت و ما بی‌صبرانه منتظر همین فرصت بودیم. دور سطل جمع می شدیم و با انگشت کف‌های شیر گرم و خوشبو را به دهان می کشیدیم.
شوهر عمه خر و قاطر هم داشت. یادم است که یکبار در کوهی سنگلاخ سوار بر خر راهی بودیم من می‌ترسیدم و به نظرم می‌آمد که این خر با آن نعل‌های کوچک و آهنین روی سنگ‌ها تکیه گاه محکمی ندارد و هر آن ممکن است بیافتد. شوهر عمه‌ام گفت که این حیوان خودش می‌فهمد که کجا برود و اگر جایی امکان سرخوردنش باشد هر کاری که کنی خودش به آن راه نمی‌رود. از آن به بعد دیگر خیالم راحت شد و ضمن اطمینان قلبی، احترام و علاقه خاصی هم به این خر دانا پیدا کردم. در همان ذهن کودکانه‌ام نوعی دوستی و نزدیکی با این خر احساس می‌کردم. مخفیانه سیب و میوه های دیگر را برایش می‌اوردم و خر هم با چشمانی خاکسارانه نگاهم می‌کرد و میوه‌ها را به نرمی از دستم می‌گرفت و با اشتهای فراوان قرچ قرچ کنان می‌خورد. فکر می کردم که او هم با من دوست شده‌ و به من علاقه مند است. آن موقع خیلی کوچک بودم و برای سوار خر شدن همیشه می‌بایست شوهر عمه یا یکی دیگر از بزرگترها مرا بغل کرده و سوار خر بکند.
یک ظهر گرم تابستان وقتی همه به سایه خنک خانه‌ها پناه برده بودند من جیم شدم و با شوق و ذوق بسیار سراغ دوست خرم رفتم. تصمیم گرفته بودم که با خر به دشتی در نزدیکی بروم و به شیوه کابویی ها تاخت بزنم. نقشه‌ام کامل و حساب شده بود. خر را دزدکی از طویله بیرون آوردم و در گوشه‌ای خلوت و در کنار تخته سنگی نگه داشتم و بعد خودم رفتم بالای سنگ تا از آنجا سوار خر بشوم. خر نیز با صبر و حوصله فراوان منتظر ماند و همینکه من بالای سنگ رسیدم و خواستم سوارش بشوم دوقدم رفت جلو و ایستاد. من این را به حساب تصادف گذاشتم و دوباره آمدم پایین افسارش را گرفتم و دورش دادم و دوباره کنار سنگ پارکش کردم و دوباره رفتم سراغ سنگ و رفتم بالا و دوباره همینکه رسیدم بالا خر موذی دو قدم رفت جلو و ایستاد و سرش را برگرداند و با چشمانی ریشخند‌آمیز مرا نگاه کرد...
حدود یک ساعتی در آن ظل ظهر و گرما این قضیه تکرار شد. حسابی خسته شده بودم. از آفتاب تابستانی و سوزان طالقان خیس عرق شده بودم. عرق توی چشمهایم می‌رفت و پوست آفتابسوخته صورتم را می‌سوزاند. دست و پاهایم از بالارفتن پی‌درپی از سنگ مجروح شده بود و این خر زبل با خونسردی باورنکردنی در تمام مدت همان دو قدم جلو رفتن را مرتب تکرار می‌کرد و به هیچ وجه خیال سواری دادن به این یک الف بچه را نداشت. بالاخره طاقتم تمام شد و جلویش ایستادم و با خشم به چشمانش نگاه کردم. به نظرم آمد که با ریشخند نگاهش را از من دزدید و معطوف زمین کرد.
یادم آمد که وقتی شوهرعمه با چوب او را می‌زد چقدر ناراحت می شدم و دلم برایش می‌سوخت. یکدفعه همه خستگی این یکساعت را احساس کردم و ناتوانی ام را در برابر این خر زیرک که گویی دستم را از همان اول خوانده بود و آدم به حسابم نیاورده بود و البته نامردی او و پشت پا زدن به دوستی‌ها و بالاخره نقش بر آب شدن نقشه‌ای که روزها رویش حساب بازکرده بودم... بغضم ترکید و همان کنار راه نشستم و یک دل سیر گریه کردم.

صنايع دستي طالقان

به زمينه عكس خوان كه خانم رويا آن را گذاشته اند دقت كرده ايد؟
فرش بعنوان يكي از صنايع دستي طالقان به شمار مي رود كه با معمولا با طرحهايي هندسي چهارگوش بافته مي شد.
البته مي گويم بافته مي شد چون نميدانم هنوز هم آيا بافته مي شود يا نه؟ به تنوع رنگ و جذابيت رنگ آن هم دقت كنيد كه چقدر زيبا هستند.

صرف فعل

صرف فعل البته كار آساني نخواهد بود چون لهجه ها فرق مي كند، البته قاعده اش يكسان است.
مثلاً در آبادي ما مي گويند بيشيم (bishim) اما در ده سوهان مي گويند بشيم (bashshiam) (يعني رفتم)
چاره اش اينه كه افعالي رو صرف كنيم كه تفاوت كمتري از لحاظ تلفظ داشته باشند تا بيشتر با قاعده آن آشنا شويم.

صرف فعل بودن در زمان حال ساده

اول شخص مفرد درم (darom) هستم
دوم شخص مفرد دري (dari) هستي
سوم شخص مفرد دره (dara) هست
اول شخص جمع دريم (darim) هستيم
دوم شخص جمع درين (darin) هستيد
سوم شخص جمع درن (daron) هستند

در زمان گذشته ساده
اول شخص مفرد دبم (dabom) بودم
دوم شخص مفرد دبي (dabi) بودي
سوم شخص مفرد دبه (daba) بود
اول شخص جمع دبيم (dabim) بوديم
دوم شخص جمع دبين (dabin) بوديد
سوم شخص جمع دبن (dabon) بودند


دوستان اگر اشتباهي كردم، گوشزد كنيد
در ضمن لهجه منطقه خودتان را اگر بنويسيد خيلي خوب مي شود.


از بين بردن عمدي طبيعت

آقاي قاسمي عكسي از يك لاله زيبا انداخته بودند و اميدوار به ازدياد رنگ در طالقان.
زيبايي گذشته ها را با بي توجهي و زباله هاي رهاشده، به زشتي و تعفن تبديل كرده ايم و مناظر چشم نواز و رايحه هاي دل انگيز را به صحنه هاي زشت و بوي ماندگي. متاسفانه چندي است كه فرهنگ مهرباني با طبيعت را از ياد برده ايم، آينده را فراموش كرده ايم و فقط به اكنون مي انديشيم. اكنون در كنار اين رود در ميان اين باغ لذت مي بريم، بدون هيچ دغدغه خاطري زباله ها و پس ماندها را همانجا رها مي كنيم، فارغ از اينكه فردايمان را كثيف كرده ايم.
اينجا من، آنجا تو، و ديگران در جايجاي اين طبيعت يادگارهاي زشتي بر جاي مي گذاريم و فرداروزي كه بخواهيم سفري كنيم به دل طبيعت به ناچار بايد سفره خود را در كنار زباله هاي برجاي مانده از قبلمان بگشاييم.
ما آينده فرزندانمان را تخريب و زيبايي و شادي آينده آنها را تضييع ميكنيم.


اين هم وضعيت طبيعت زيباي نازيبا!
زباله هاي انباشته شده در پاي بوته هاي تمشك باعث خشكي آنها شده و در روزگاري نزديك از ليست گياهان منطقه حذف خواهند شد.
راستي شما تمايلي به خوردن ميوه اين بوته ها داريد؟؟




۱۳۸۷/۰۲/۲۲

نام اين وسيله چيست

آيا نام اين وسيله را ميدانيد؟
آيا ميدانيد چه كاربردي دارد.



همكاري جمعي

متاسفانه در چند روز اخير به جز 3 ، 4 نفر از اعضاء خبري از بقيه دوستان نيست، روزي چند بار به وبلاگ سر ميزنم اما هر با ر
فقط اسامي چند نفري خاص را ميبينم كه فعال هستند.
براي رسيدن به هدفمان كه زنده نگاه داشتن فرهنگ غني طالقان است همكاري جمعي لازم است.
بعنوان فرزندي كوچك از اين سرزمين بزرگ پيشنهاد ميكنم حضور خود را پررنگ تر كنيد.

گل لاله زرد زیبا


در کنار گورستان لاله ای زیبا روییده بود

گياه كبار

چندي پيش يكي از دوستان از گياهي به اسم كبار نام برده بود و در جواب نوشته بودند كه از اجزاي سبزي خوردن است.
البته كبار همان تره مي باشد.
در طالقان هم (مانند اكثر روستاهاي ديگر) سبزيجات نام محلي خود را دارند. مثلاً در روستاي ما
  • به مرضه مي گويند: گرم تره (Garme tara)
  • به شنبليله مي گويند: خلفه (Kholfa)
  • به شاهي (ترتيزك) مي گويند: تندك (tondak) يا تكج (takoj)
  • به ترخون يا تلخون مي گويند: تلخم (talkhom)



پونه


اگر يادتان باشد در اواخر سال گذشته آقاي قاسمي يك post درمورد گياه پونه داشتند كه آقاي پارسا نيز بطور مفصل به خاصيت هاي آن اشاره كردند.

آقاي قاسمي خواسته بودند اگر نوع ديگري از پونه را ديديم عكسش را بگذاريم. البته اين عكس نميدانم چرا قاطي كرده!! ولي در قسمت چپ عكس، گياهي كه برگهاي كشيده دارد مشخص است كه ما به آن پونه مي گوييم. فوق العاده خوش بو و خوش عطر است.

البته خوراكي هم هست خشك شده آن را با دوغ مي خورند.

لغت اسكيجك

آيا مي دانيد معني لغت اسكيجك (Eskijok) چيست؟

همينطور اسكيجك بيزين (Bizin)

۱۳۸۷/۰۲/۲۱

جانوران منطقه، تسنگوال

هر جا كه گاو گوسفند باشد، فضولات آنها هم هست. و هر جا اين فضولات باشد، سرگين غلطان هم هست.
چندي پيش شبكه 4 سيما برنامه مستندي (البته خارجي) را از كوشش طاقت فرسا ، بي نظير و البته خستگي ناپذير اين جانور نشان داد كه شديداً تحت تاثير اين همه تلاش قرار گرفتم!! و البته پي بردم كه اروپاييها خيلي زودتر ازما اين جانور را كشف كردند، در آن دقيق شدند و نتيجه اخلاقي آن را دريافتند :))

حتماً همه شما مي دانيد كه اين جانور كه نوعي سوسك به شمار مي رود از لحاظ شكل ظاهري تنوع بسياري دارد و در پاكسازي طبيعت و محيط نيز نقش اساسي ايفا مي كند.
در نظر داشتم به طالقان كه رفتم عكسي از آن بگيرم و دوستان را از وجود اين جانور ساعي مطلع سازم، كه يكي از دوستان دقيقاً در فاصله زماني سفر من به طالقان اين كار خطير را انجام دادند.
خوشبختانه عكسي كه من گرفتم گونه ديگري از اين جانور را نشان مي دهد تا تلاشم براي يافتن اين جانور در آن روز گاه ابري و گاه باراني و گاه افتابي!! بي ثمر نماند و تطابق ظاهري با عكس دوست عزيزمان نداشته باشد. D:

گرچه عكس آقاي قاسمي اين جانور شريف را در حين كار و تلاش نشان داده است و گوياتر مي باشد.









عكس لنگري

اين هم تصوير لنگري كه گفته بودم







عكس الا جيم جيم يا كش كلا

قبلاً عكس از الاجيم جيم يا كش كلا را گذاشته بودم اما ناواضح بود شايد اين دوعكس گوياتر باشد .
البته من تازه امسال فهميدم كه اون دوك هاي قرمز رنگ، تخم اين گلهاي ريز زرد رنگ هست.







ضرب المثل

ناشي آدمي همرا، كاچي بخوردن عذابه

كاچي= يك جور غذاي رقيق، ساخته شده از آرد سرخ شده در روغن، آب و شكر
بخوردن (Bokhordon)= خوردن
ناشي آدمي = يعني آدم ناشي (در گويش طالقان صفت قبل از موصوف مي آيد)
همرا= همراه

۱۳۸۷/۰۲/۱۸

خاطره

آقاي پارساي عزيز در قسمت نظرات بعدازظهري در طالقان نوشته خانم رويا اشاره به خوردن گردو و سياه شدن دستها كرده اند كه من را ياد كودكي ام انداخت.
همانطور كه ميدانيم و رويا جان نيز در نوشته چون مورچگان بايد اندوخت به آن اشاره كرده آن موقع ها بايد در مصرف همه چيز قناعت مي شد تا بتوانند سياه زمستان را سپري كنند. مادر بزرگ من هم از اين قاعده مستثني نبود و وقتي تابستانها به طالقان مي رفتيم و گاهي حتي 2 تا 3 ماه هم آنجا مي مانديم بيشتر به قبيله اي شبيه مي شديم كه براي شبيخون زدن به جايي مي روند چون فقط من و خواهرها و برادرم نبوديم پسرعمه ها دختر عمه ها پسر عمو و دختر عموها خلاصه شايد 10 - 15 نفري مي شديم اگر هر كدام فقط 50 تا گردو هم مي خورديم مي شد 500 عدد كه خوب تعداد كمي همي نبود.
ميدانيد كه خوردن گردوي تازه آن هم با پوست سبز رنگ چه دردسرهايي دارد! سياه شدن و زشت شدن دستها و ...
مادربزرگ و عمه هايم براي اينكه ما به گردو ها شبيخون نزنيم حالا فرقي نمي كرد مال باغ خودمان باشد يا غير به دروغي متوسل مي شدند كه خيلي از آن وحشت داشتم حتي گاهي شبها از ترس خوابم نمي برد.
مي گفتند يك جانوري است به نام چنگ واكرك (change vakarak) كه ناخنهاي دراز و محكمي دارد، شبها وقتي بچه هايي كه گردو خورده اند و از سياهي دستهايشان پيداست كه دزدكي اين كار را كرده اند مي خوابند اين جانور به سراغ آنها مي رود كف دست ها را با ناخنهايش خراش مي دهد و بعد به روي زخمها نمك مي ريزد!!!!
حالا فكرش را بكنيد با دانستن اين داستان با چه حول و هراسي گردو مي خورديم و با چه هول و هراسي شب را به صبح مي رسانديم.صبح كه از خواب برمي خواستيم، مي ديديم هيچ اتفاقي نيافتاده، ولي با نگراني دوباره از بعداز ظهر ترسان ترسان به سراغ درختهاي گردو مي رفتيم.

۱۳۸۷/۰۲/۱۶

نام این جانور چیست؟

گفتم شاید جالب باشد پس از گیاهان پای جانوران را نیز به وبلاگ بکشانیم

و اما باز هم يك ضرب المثل ديگر درباره خوردن

هم مي خوره (ham mikhora)
هم مي زنجه (ham mizonja)

ضرب المثل

خر، خري لگه ده نيميميره

لگه (lage) = لگد
ده (Da)= معني "از" مي دهد (تنبلي ده يعني از تنبلي، تاريكي ده يعني از تاريكي)

۱۳۸۷/۰۲/۱۴

بعدازظهري در طالقان

آفتاب دوباره از نيمة آسمان گذشته و سايه‌ها دوباره قد كشيده‌اند. بعدازظهر تابستان با صداي جيرجيركها و بال زنبورها مي‌آيد و با صداي پيچيدن باد ميان گيسوان درختان، جاودان مي‌شود. اينجا، كنار اين جوي، خلوت خود را با سنجاقكهاي رقصان بر سطح آب قسمت مي‌كنم. ذهنم را به صداي جاري آب مي‌سپرم و به خلسه مي‌روم.
سكون حاكم بر كوه، گاه با حركت جانوري آشفته مي شود و گاه با وزش نسيمي. برگهاي درختان گردو رقصان با موسيقي باد، با هر وزش بي وزني را تجربه مي‌كنند و سايه هايشان بر صورتم چون امواج به ساحل رسيده، آرام مي‌گيرند. من، پاهايم غوطه ور در آب و خود غوطه‌ور در سكوت حكمفرما.
نواي روح‌نواز آب و همنوايي باد، دست‌افشاني برگها و پايكوبي علفها، آواز عاشقانه بلبلان به همراه جيرجيركهاي عاشق آوازه خوان همه و همه جزئي از سكوت اينجايند و من بي آنكه خود بدانم در مراقبه‌اي طولاني...
چشم كه مي گشايم آفتاب به نوك كوه رسيده و تنها ردي قرمز در مسيرش باقي گذارده. سايه‌ها هم فرار كرده‌اند. در حالي به خانه بر مي گردم كه روز را مرور مي‌كنم و شب را تجسم.
چندي بعد كه سياهي آسمان بر سبزي زمين چيره ‌شود، ستاره ها يكي يكي سر برون خواهند آورد و صورتهاي هميشگي را خواهند ساخت و من، مثل هر شب، آرميده در بستر گسترده بر بام، گاه به دنبال خرس‌هاي كوچك و بزرگ خواهم گشت و گاه در پي خوشه پروين. همچنان كه در اين آسمان دقيق مي‌شوم، پي به ژرفايش مي‌برم. خردي خود را در مي‌يابم و وحشتي عميق را تجربه مي كنم. تجربه‌اي كه هر شب نو به نو مي‌شود.
اكنون پس از اين همه سال، وقتي شبانگاهان در زير سقف آسمان سر بر بالين مي‌نهم تا به دور از هياهوي شهر دمي بياسايم و ستارگان گمشده در شهر شلوغ را دوباره بيابم، چه مي‌يابم؟! عظمت گيتي و حقارت انسان خاكي.

ضرب المثل

با سلامي دوباره و پوزش از غيبت صغري:))

بخس دران شو دره!

بخس (Bokhos) فعل امر از مصدر خسبيدن به معناي= بخواب
دران (Daran) به معناي= دره ها
شو (Show)= يعني شب
دره (Dara)= هست

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلیه حقوق مطالب ، تصاویر و فایل‌های صوتی منتشر شده در وبلاگ متعلق به نویسندگان آن است و هرگونه استفاده از آن‌ها تنها با اجازه مستقیم نویسنده امکان‌پذیر می‌باشد.