مادرم در دوران کودکی به سر میبرد .خانه های قدیمی را که حتما دیده اید . تیر های چوبی فراوانی دارد. روزی بر روی تیرچه های چوبی سقف ایوان خانه پدر بزرگ مرحوم ماری نمایان شد . همه دست پاچه شدند ومانند آب بر روی روغن میریزی این طرف و آن طرف میپریدند. زن دایی تعریف میکند که مادرم مار را مخاطب قرار میدهد و میگوید: ای مار ما که با تو کاری نداریم ، تو هم با ما کاری نداشته باش. مار هم متواری میشود. و از آن پس این خاطره ای میشود. خاطره ای که زندایی از آن متعجب است.