اين خاطره كم و بيش بايد به صورت زير باشد. چون پدر بزرگم چند سالي هست كه به رحمت خدا رفته و نقل قول از ديگر اعضاي خانواده شنيده ام.
پدربزرگ خدابيامرزم در دوره سربازي مريض ميشه و ميفرستنش مريض خونه پادگان. دكتر معاينه مي كنه و مي گه بايد غذاي مقوي بخوره. آب جوجه بهش بديد.
خدابيامرز هم كه حرف دكتر رو شنيده بوده احتمالاً منتظر غذاي خوبي بوده. ولي غذاي آن شب سوپ بسيار رقيق و بي رمقي بوده. آقا جان خدابيامرز ما هم غذا رو نمي خوره و ميزاره زير تختش. دست بر قضا فرداي آن روز رضا خان آمده بوده از بيمارستان بازديد كنه (فكر كنم آقاجان ما اطلاع داشته كه سوپ رو نخورده بوده!) به اتاق آقاجان كه مي رسه مي گه: "سرباز چطوري؟" ايشان مي گه: "والا مريضم دكتر گفته آب جوجه بخورم." در همين حين سوپ رو از زير تخت در مياره، نشون رضاخان ميده و ميگه:" ببين اصلاً جوجه از وسط اين سوپ رد شده؟"
همين اعتصاب يك شبه باعث مي شه ظهر آقاجان غذاي لذيذي بخورد.
۶ نظر:
خيلي خنديدم رويا
من نشنيده بودم
خدا رحمت كنه پدر بزرگ شما رو
خاطره شيريني بود.
ماشاءالله بابا بزرگتان آدم نترسی بوده که جلوی رضاخان حرفش رو زده. چون رضا خان خیلی آدم بد اخلاقی بوده. از این که باب بخش جدیدی هم باز شده خوشحالم. شاید بتوان از این بخشهای جدید بیشتر ایجاد کرد. سعی مان را بکنیم.
آقاي قاسمي اينكه چيزي نيست اون يكي بابابزرگم از اين يكي هم نترس تر بوده؟!
خيلي دلمم مي خواست زماني كه اين خاطره مطرح شده من هم مي بودم تا با همان زبان طالقاني مي شنيدم.
چون مطالبي كه به طنز به زبان طالقاني گفته مي شود خيلي شيرين تر از وقتي است كه فارسي گفته مي شود.
خاطره شیرینی بود. و من هم فکر میکنم که لطف شنیدن آن به لهجه محلی و به زبان خود آن مرحوم صفایی صدچندان داشتهاست.
ارسال یک نظر