با سلام،
اين يكي خاطره مال اون يكي بابابزرگمه:
آقاجان در دوران اجباري (اسمش روشه. مجبور بوده بره، وگرنه دل از طالقان نمي كنده!) در خبازخانه (نانوايي) كار مي كرده و خميرگير بوده. دقيقاً همون دوره اي كه رضاخان يه شاطر رو انداخته بوده تو تنور. رضا خان صبح اول صبح مياد بازديد. نون خراب بوده (به گمانم سوخته بوده) به شاطر ايراد مي گيره اين چه نوني؟ شاطر هم از ترس جونش تقصير رو مي اندازه گردن خمير گير. همون بابابزرگ بنده.
آقاجان هم پيش خودش فكر مي كنه جوابش و بدم بهتره. من كه افتادم تو تنور حداقل بزار حرفم و بزنم.
خلاصه مي ره جلو و نوني كه تازه از تنور درومده بود يعني تنور دوم،سوم كه نون خوبي هم بوده، رو نشون ميده و مي گه:" اين خمير همون خميره. هميشه تنور اول چون حرارتش زياده نون مي سوزه. بعد كه حرارت تنور كمتر مي شه، نون خوب درمياد." (مثل اينكه اون موقع با هيزم تنور و گرم مي كردند)
از قراري رضا خان از شجاعت آقاجان خوشش مياد و مي گه اين مرد بياد باغبان كاخ بشه، خلاصه پاي آقاجان ما اينطوري به كاخ هم باز شد!
۴ نظر:
واقعا که این بابا بزرگتان هم نترس بوده. چقدر استدلالشان هم خوب بوده. سرعت عکس لاعملشان نیز هم. من اگه بودم زبانم قفل میشد.
هر دو خاطره خيلي زيبا بودند. چه خوبه كه به اشتراك مي گذاريد يك جوري آدم را مي بره به قديمها به زمان پدربزرگ و مادربزرگها...
البته زبان شيرين و ساده و صميمي شما به گرمي خاطرات مي افزايد.
خانم مشایخ خوب گفتید، اجباری واقعا اسم با مسمایی برای دوران سربازی است.
سربازی بحصوص برای جوانان روستایی دشوار بودهاست چرا که زندگیاشان کاملا تغییر مییافت. از این نظر ماها که بزرگ شده در چهارچوب تنگ شهرنشینی بودیم خیلی راحتتر میتوانستیم خودمان را وقف دهیم و من شاهد بودم که چطور جوانان روستایی، بخصوص کوهنشینان در دوره آموزشی شبها از غصه گریه میگردند...
حالا سربازی در دوره رضاخان که جای خودش را داشته، خدا رحتنشان کند.
ارسال یک نظر