از اینجا که نشسته ام، در دامن سبزهها کنار چشمه، در برابرم درخت کهنسالی را میبینم. اگر میدان دیدم را به پرده نقاشی تشبیه کنم، درخت سمت چپ بوم قرار دارد. بعد در پس آن دامنه تپهای آغاز میشود که در سمت راست به صخرههای عظیم سنگی قله ختم میشود. بعد رنگ آبی تند آسمان است که نیمه بالایی تصویر را تشکیل دادهاست و خورشید زرد درخشان که دقیقا در وسط این رنگ آبی قرار گرفتهاست. گوسفندان از گرمای ظهر زیر درخت به سایه پناه بردهاند و مشغول نشخوار چریدههای صبح هستند. گاهگدار صدای بعبعی به گوشم میرسد. میان علفهای مرطوب دراز میکشم. اکنون همان منظره پیشین را از لابلای ساقههای سبز علفها میبینم. نزدیکیام به زمین حسی از قدمت خاک را القا میکند. فکر میکنم اگر چوپان با گله گوسفندانش آنجا نبود، منظرهی این درخت و صخرهها میتوانست منظرهای از میلیونها سال پیش همین سرزمین باشد، زمانی که نه آدمیزادی وجود داشت و نه گوسفندی. به یقین این کوه با قله صخرهایاش میلیونها سال قبل هم اینجا بوده است، حال گیرم به بلندی امروز نبوده و درختی چون این درخت نیز. پس از یخبندانی میلیونها ساله که طی آن تمامی این کوهها و درهها در زیر پوشش ضخیمی از یخ، منجمد بودند، یخی به قطر چندکیلومتر که از قطب شمال تا قطب جنوب ادامه داشت. آری پس از سپری شدن دوران یخبندان، زمین دوباره گرم شده بود. چه بسا در زیر تابش همین خورشیدی که اکنون پوستم را میسوزاند و در همین ساعات ظهر، زیر سایه درختی چنین به جای این گوسفندان انواعی از حیوانات ماقبل تاریخی چون دایناسورها خوابیده بودند. و طبعا آنوقتها اسم اینجا طالقان هم نبوده. یعنی هنوز هیچ جایی اسمی نداشت. اسمگذاریها از دستاوردهای ما آدمیان بود که هنوز نیامده بودیم. سروکلهامان خیلی بعدتر پیدا میشود.
اما نه، آن دوران اینجا به یقین جنگلی انبوه و تاریک بوده که در آن چشم چشم را نمیدید، چیزی مثل جنگل آمازون که بازمانده همان دوران است. و یا شاید بعد از آب شدن یخها درهای که طالقان مینامیم در اعماق اقیانوسی از آب قرار گرفته بود.
پس شاید بتوان تصور کرد که چنین منظرهای که اکنون در پیش رویم است خیلی دیرتر، یعنی مثلا دهها هزار سال قبل وجود داشتهاست. در آن دوران دیگر دنیا نامگذاریها شده بود. معلوم نیست اسم اینجا چه بوده، بعید است نمامش طالقان بوده باشد. پس در ذهن خویش منظره روبرویام را، آن درخت کهنسال با تنه پرگره در سمت چپ و تپه در پسزمینه که در امتدادش در سمت راست به صخرههای بزرگ سنگی ختم میشود، و آسمان آبی در بالای همه اینها را، به دهها هزار سال پیش میبرم. خورشید در آن دوران هم این بوده که اکنون نیز میتابد. البته گوسفند هم وجود داشت، ولی نه به در گلههای اهلی. انسانها هم هنوز لباس چوپانی تن نکرده و لخت میگشتند.
پس بیاییم جلوتر، مثلا دههزار سال قبل. در این زمان چنین تصویری بسیار محتملتر بوده است. البته هنوز هم اسم این محل طالقان نیست ولی اجداد ما به یقین در همین منظره روبرویم گوسفند میچراندند. آنها خیلی پیشتر غارها را ترک کردند. به تازگی هم از زندگی کوچ نشیتی دست کشیده و ساکن شده بودند. در دامنه کوهها بذری میکاشتند که محصول اندکی میداد. خودشان و حیواناتشان در خانههایی دخمه مانند که تا نیم آن در زمین کنده شده بود پناه مییافتند و زمستان سخت و بیرحم کوهستانی را سپری میکردند. خانه یک اتاق بیشتر نداشت، در آن حیوان و انسان در کنار یکدیگر به مسالمت زندگی میکردند و از دم و بازدم هم گرم میشدند.
بعدتر دوران مهاجرتهای بزرگ اقوام فرا رسید. آریاییها از سمت هند به این سرزمین میآمدند. عدهای ماندگار میشوند و عدهای نیز به راه خویش ادامه داده و به آسیای صغیر و اروپا میروند. یا صعبالعبوری و زندگی سخت کوهستان و یا جنگجویی و سرسختی نیاکان من باعث شد تا دره طالقان از تاثیرات اولیه این مهاجرت در امان بماند و زبان و فرهنگ خویش را حفظ کند. اما در طول زمان انسانها با هم آشنا شدند و مخلوط شدند. زن گرفتند و زن دادند. آریاییها نیز خودی گشتند و بخشی از نیاکان من شدند. آنها از جلگههای حاصلخیز هندوستان میامدند و با تکنیکهای کشاورزی آشنا بودند. وضع معیشت مردم بهتر شد. اکنون با کمک گاو زمین را شخم میزدند و نهربندی میکردند. آبیاری، کشاورزی را کمتر از قبل وابسته به نزولات آسمانی و شرایط طبیعی میکرد. محصول مازاد بر مصرف کشاورزان باعث رونق داد و ستد شد و البته سنگ بنای استثمار و بهرهکشی هم گذاشته شد. حکومتهای مرکزی شکل گرفتند، شهرها ساخته شدند. زمینها صاحب پیدا کردند و دهقان برای صاحب زمین کار کرد تا بخشی از مازاد محصول در نزد صاحب زمین انباشته شود. شاه سایه خدا شد و قوانین او عبارت شدند از: سرانه، باج و خراج، حق مالک و حق حاکم...
انباشت ثروت خود باعث پیشرفت فنی و فرهنگی نیز شد. پس تاریخ مدون همزمان با دوران امپراطوریها آغاز شد. یونان و رم در سویی و ایران در سوی دیگر. دهقان با شکم گرسنه میکاشت و فرزند سربازش با شکم گرسنه در جبهه جنگ جان میباخت. چه بسا کنار همین جوی آب که من دراز کشیدهام، ماموران دژبانی هخامنشی که برای سرباز گیری آمده بودند لحظهای اطراق کرده و دنبال راه چارهای گشته باشند، چرا که روستائیان به محض خبردار شدن از آمدن دژبانان جوانان را در کوهها پنهان میکردهاند.
اما نه، آن دوران اینجا به یقین جنگلی انبوه و تاریک بوده که در آن چشم چشم را نمیدید، چیزی مثل جنگل آمازون که بازمانده همان دوران است. و یا شاید بعد از آب شدن یخها درهای که طالقان مینامیم در اعماق اقیانوسی از آب قرار گرفته بود.
پس شاید بتوان تصور کرد که چنین منظرهای که اکنون در پیش رویم است خیلی دیرتر، یعنی مثلا دهها هزار سال قبل وجود داشتهاست. در آن دوران دیگر دنیا نامگذاریها شده بود. معلوم نیست اسم اینجا چه بوده، بعید است نمامش طالقان بوده باشد. پس در ذهن خویش منظره روبرویام را، آن درخت کهنسال با تنه پرگره در سمت چپ و تپه در پسزمینه که در امتدادش در سمت راست به صخرههای بزرگ سنگی ختم میشود، و آسمان آبی در بالای همه اینها را، به دهها هزار سال پیش میبرم. خورشید در آن دوران هم این بوده که اکنون نیز میتابد. البته گوسفند هم وجود داشت، ولی نه به در گلههای اهلی. انسانها هم هنوز لباس چوپانی تن نکرده و لخت میگشتند.
پس بیاییم جلوتر، مثلا دههزار سال قبل. در این زمان چنین تصویری بسیار محتملتر بوده است. البته هنوز هم اسم این محل طالقان نیست ولی اجداد ما به یقین در همین منظره روبرویم گوسفند میچراندند. آنها خیلی پیشتر غارها را ترک کردند. به تازگی هم از زندگی کوچ نشیتی دست کشیده و ساکن شده بودند. در دامنه کوهها بذری میکاشتند که محصول اندکی میداد. خودشان و حیواناتشان در خانههایی دخمه مانند که تا نیم آن در زمین کنده شده بود پناه مییافتند و زمستان سخت و بیرحم کوهستانی را سپری میکردند. خانه یک اتاق بیشتر نداشت، در آن حیوان و انسان در کنار یکدیگر به مسالمت زندگی میکردند و از دم و بازدم هم گرم میشدند.
بعدتر دوران مهاجرتهای بزرگ اقوام فرا رسید. آریاییها از سمت هند به این سرزمین میآمدند. عدهای ماندگار میشوند و عدهای نیز به راه خویش ادامه داده و به آسیای صغیر و اروپا میروند. یا صعبالعبوری و زندگی سخت کوهستان و یا جنگجویی و سرسختی نیاکان من باعث شد تا دره طالقان از تاثیرات اولیه این مهاجرت در امان بماند و زبان و فرهنگ خویش را حفظ کند. اما در طول زمان انسانها با هم آشنا شدند و مخلوط شدند. زن گرفتند و زن دادند. آریاییها نیز خودی گشتند و بخشی از نیاکان من شدند. آنها از جلگههای حاصلخیز هندوستان میامدند و با تکنیکهای کشاورزی آشنا بودند. وضع معیشت مردم بهتر شد. اکنون با کمک گاو زمین را شخم میزدند و نهربندی میکردند. آبیاری، کشاورزی را کمتر از قبل وابسته به نزولات آسمانی و شرایط طبیعی میکرد. محصول مازاد بر مصرف کشاورزان باعث رونق داد و ستد شد و البته سنگ بنای استثمار و بهرهکشی هم گذاشته شد. حکومتهای مرکزی شکل گرفتند، شهرها ساخته شدند. زمینها صاحب پیدا کردند و دهقان برای صاحب زمین کار کرد تا بخشی از مازاد محصول در نزد صاحب زمین انباشته شود. شاه سایه خدا شد و قوانین او عبارت شدند از: سرانه، باج و خراج، حق مالک و حق حاکم...
انباشت ثروت خود باعث پیشرفت فنی و فرهنگی نیز شد. پس تاریخ مدون همزمان با دوران امپراطوریها آغاز شد. یونان و رم در سویی و ایران در سوی دیگر. دهقان با شکم گرسنه میکاشت و فرزند سربازش با شکم گرسنه در جبهه جنگ جان میباخت. چه بسا کنار همین جوی آب که من دراز کشیدهام، ماموران دژبانی هخامنشی که برای سرباز گیری آمده بودند لحظهای اطراق کرده و دنبال راه چارهای گشته باشند، چرا که روستائیان به محض خبردار شدن از آمدن دژبانان جوانان را در کوهها پنهان میکردهاند.
بعید میدانم که سروکله اسکندر اینجا پیدا شده باشد. جوانک عجله داشت و میخواست در عمرکوتاهش تمام دنیا را فتح کند، پس ناچار به شهرهای بزرگ قناعت میکرد و لشکرش را تنها در شاهراهها به حرکت در میاورد و نه کوهستانهای سربه فلک کشیده سفید پوش و زیبایی چون طالقان. اما به یقین خسارات شعلههای جنگی که به حریق و خاکستر شدن پاسارگارد ختم شد به اینجا نیز رسید.
بعدها که سربازگیری سازماندهی شده بود. اربابان و موبدان زرتشتی در هر روستا جوانانی را از میان خانوادههای تهیدست تعیین کردند و به دست ماموران ساسانی سپردند و بعد این قافله در راهش به سوی پایتخت در کنار همین جوی آب لحظهای اتراق کرده و جوانی از نیاکان من با چشمانی اشک آلود برای آخرین بار نگاهی به این کوه و صخرههای سنگی سرزمین اجدادیش انداخته است. چند ماه بعد در میدان جنگ پیش از آنکه جوان به نیزه سربازی عرب از پای درآید میبیند که چگونه پادشاه بیلیاقت ساسانی فرار را بر قرار ترجیح داده و لشکر را تنها میگذارد.
اعراب میایند، اما نه همچون آریاییها به سودای ماندگار شدن. مردم ایران مسلمان میشوند اما طالقانیها به همراهی طالش از پذیرفتن دین جدید سرباز میزنند. این تمرد بیشتر از آنکه از اعتقادشان به دین قدیم باشد از کله شقی کوهنشینان سرچشمه میگیرد. وگرنه این دهقانان مقتصد و سختی کشیده در زیر ولایت موبدان فاسد زرتشتی جز گرسنگی و ظلم ندیده بودند.
طالقان در آن روزها مرکز امنی برای فراریان میشود. در کوهها رهگذرانی غریبه مشاهده میشدند. گاه جنگجویان جوانمرد آزاده اما یک لاقبا که نمیخواستند زیر یوغ بیگانه زندگی کنند و گاه حاکمی, وزیری یا موبدی و یا چه بسا حکیمی بلندپایه، خلاصه مجموعهای ناهمگون از کسانی که نمیخواستند و یا نمیتواستند در مناطق تحت حکومت اعراب زندگی کنند سروکلهاشان در کوه های طالقان پیدا شد. افسانه گنجهای طالقان ریشه در همین دوران دارد. مجسم میکنم مردان و زنانی که از سرزمین های مسطح حاشیه کویر، از شهرهای آباد و پررونق آن روزگار که آوازه طالقان و دیلمان را شنیدند، تمامی اندوختهاشان را با سکههای زر تاخت زدند، سکهها را در جوف شال پنهان کرده و فراری شدند. گاه مسافری تنها به پای پیاده و گاه دولتمندانی با چندین اسب و قاطر و فراش و حشم و خدم. پس بعید نیست اگر تنی چند از این مهاجران پناهجو کنار این چشمه دمی نشسته باشند و نفسی تازه کرده و شاید همچون من مفتون تماشای مناظر اطراف نیز شده باشند، لحظاتی دلشورهها و هراسهایشان را فراموش کردند و بعد دوباره راهشان به سوی ارتفاعات غیرقابل دسترس و امن را ادامه دادند.
گذشت زمان حلال مشکلات است. طالقانیها هم بالاخره مسلمان شدند. نه تنها مسلمان شدند بلکه از مومنترین و پرشورترین پشتیبانان فرزندان پیغمبر شدند، تا آنجا که بشارت داده شد که در روز محشر طالقانیها از ملازمان امام زمان خواهند بود...
گذشت زمان حلال مشکلات است. طالقانیها هم بالاخره مسلمان شدند. نه تنها مسلمان شدند بلکه از مومنترین و پرشورترین پشتیبانان فرزندان پیغمبر شدند، تا آنجا که بشارت داده شد که در روز محشر طالقانیها از ملازمان امام زمان خواهند بود...
و بعد مصیبت مغولها... چشمهایم را که میبندم به عیان سواران چابک مغول را میبینم: در پهنه دشت میتازند. شمشیرهای عریانشان در زیر نور آفتاب برق میزند. بر زینها اسب رو به جلو خم شدهاند. چون تیری رهاشده از چله کمان را میمانند. میتازند یک نفس تا به درخت برسند. سرکرده سواران بی هیچ کلامی سر چوپان را به ضرب شمشیر از تن جدا میکند و سوارانش بی آنکه از اسب پیاده شوند گوسفندها را بر قاچ زین میکشند و با همان سرعتی که پیدایشان شده بود دوباره در گردوغبار ناپدید میشوند.
باز هم چندصد سالی جلو بیاییم. مغولها و تاتارها نیز یا به استپهای خویش بازگشتند و یا ماندگار شده و به بخشی از نیاکان من مبدل گشتند. گلههایی که در دامنه سرسبز کوهها به چرا مشغولند دوباره پر گوسفند شده اند. اکنون بیشتر قسمتهای طالقان خرده مالکی است. هر روستا قسمتی از کوههای مجاور را به عنوان مرتع و چراگاه صاحب است که ساکنان ده به طور دسته جمعی از آن استفاده میکنند. از یک سو (گُو گَل / GO Gal) که گلهای متشکل از گاو و گوسفندهای همه ساکنان روستاست در این مراتع اشتراکی میچرد و از سوی دیگر از اینجا علف برای آذوقه زمستان حیوانات چیده میشود و بوتههای گون (Gawan) برای تامین سوخت تنور. علاوه بر این مراتع مشترک هر خانواده نیز مقداری زمین کشاورزی اعم از دیمیزار و آبیزار دارد که برای مصرف شخصی میکارد. زمینهایی که از پدر به پسران به ارث میرسد و به همین دلیل مرتب به قطعات کوچکتری تقسیم میشود. بر خلاف امروز آن روزها هر بوتهای که از زمین بیرون میامد نامی داشت و کاربردی.
معمولا هر ده یک مالک بزرکتر و یا مالک عمده داشته که نقش ریش سفید و یا به نوعی کدخدا را بازی میکرده است. تقسیم آب (که اهمیتی حیاتی داشت) و یا تقسیم کوهستان بین خانوادهها برای علف چینی معمولا توسط شورایی از ریشسفیدها و بزرگان هر خانواده (یا طایفه) انجام میگرفت و اختالافات معمولا به صورت کدخدامنشی و با تمکین کردن به بزرگترها و ریشسفیدها حل و فصل میشدهاست.
در همین دوران نیز عزیز و نگار پا به جهان گذاشتند، عشق ورزیدند و مردند.
باز هم چندصد سالی جلو بیاییم. مغولها و تاتارها نیز یا به استپهای خویش بازگشتند و یا ماندگار شده و به بخشی از نیاکان من مبدل گشتند. گلههایی که در دامنه سرسبز کوهها به چرا مشغولند دوباره پر گوسفند شده اند. اکنون بیشتر قسمتهای طالقان خرده مالکی است. هر روستا قسمتی از کوههای مجاور را به عنوان مرتع و چراگاه صاحب است که ساکنان ده به طور دسته جمعی از آن استفاده میکنند. از یک سو (گُو گَل / GO Gal) که گلهای متشکل از گاو و گوسفندهای همه ساکنان روستاست در این مراتع اشتراکی میچرد و از سوی دیگر از اینجا علف برای آذوقه زمستان حیوانات چیده میشود و بوتههای گون (Gawan) برای تامین سوخت تنور. علاوه بر این مراتع مشترک هر خانواده نیز مقداری زمین کشاورزی اعم از دیمیزار و آبیزار دارد که برای مصرف شخصی میکارد. زمینهایی که از پدر به پسران به ارث میرسد و به همین دلیل مرتب به قطعات کوچکتری تقسیم میشود. بر خلاف امروز آن روزها هر بوتهای که از زمین بیرون میامد نامی داشت و کاربردی.
معمولا هر ده یک مالک بزرکتر و یا مالک عمده داشته که نقش ریش سفید و یا به نوعی کدخدا را بازی میکرده است. تقسیم آب (که اهمیتی حیاتی داشت) و یا تقسیم کوهستان بین خانوادهها برای علف چینی معمولا توسط شورایی از ریشسفیدها و بزرگان هر خانواده (یا طایفه) انجام میگرفت و اختالافات معمولا به صورت کدخدامنشی و با تمکین کردن به بزرگترها و ریشسفیدها حل و فصل میشدهاست.
در همین دوران نیز عزیز و نگار پا به جهان گذاشتند، عشق ورزیدند و مردند.
اگر موارد قبلی موکول به اگر و شاید بود ولی در این مورد شک ندارم، عزیزونگار در کنار همین آب گوارا نشستند. حال یا دست در دست همدیگر و یا هر یک به تنهایی و سردرگریبان از غم فراق همدیگر. فراقی که به مرگی مشترک در آبهای پرتلاطمتر شاهرود به وصالی ابدی رسید.
و گویی با مرگ عزیزونگار، بمثابه آخرین نسل عشقهای اسطورهای، دوران جدید و مدرن در طالقان نیز فرا میرسد. تجددطلبی و افکار آزادیخواهانه به دلیل رابطه اقتصادی طالقان با شمال در اینجا خیلی زود ریشه میدواند. شمال به خاطر نزدیکی با روسیه در معرض افکار روشنفکرانه حهان بود. شهر باکو آن روزها آش درهمجوشی از عقاید و مسلکهای متضاد فکری سیاسی/ انقلابی/ اجتماعی آنروزگار، از لیبرالیسم گرفته تا بلشویسم و آنارشیسم بود. بعدتر خود طالقان نیز مدتی میزبان قشون روس می شود. نه ارتش تزاری که چندی قبلتر در ترکمنچای بخشهایی از خاک ایران را تصرف کرد، بلکه ارتش سرخ روسیه شوروی. این یعنی دهقانانی که یوغ سلطه تزاریسم و نظام نیمه بردگی سرواژ را به دور انداخته بودند و هنوز چکمههای استالین امیدهایشان را لگدمال نکرده بود. مگر ارتش ناپلئونی نیز چند سده پیشتر (علیرغم پشت پازدن ناپلئون به ارزشهای انقلاب فرانسه)، در لشکرکشیهایش ارزشهای انسانی انقلاب کبیر را همراه با سرود مارسی در اقصی نقاط اروپا رواج نداد؟ تاریخ دقیق و علت آمدن قشون روسیه شوروی به طالقان را نمیدانم، اما خودم از مادربزرگ شنیدم و تاکید کرد که: معمولا توی ده نمیآمدند و اگر هم میآمدند وارد خانهها نمیشدند. روی پشت بام میخوابیدند. اگر چیزی از مردم میگرفتند بهایش را میپرداختند...
آری پس از مرگ عاشقانه عزیزونگار تلاطم دوران پرالتهاب مدرنیته در این منظره زیبای چندمیلیون ساله نیز آغاز شد. مشروطه و ستارخاناش، نهضت جنگل و میرزا کوچکخان و البته دکتر حشمتاش. رضاخان میرپنجی که بنا به اراده سفیرکبیر انگلیس رضاشاه شد تا پس از پایان یافتن جنگ جهانیدوم و حضور متفقبن در تهران، دوباره با اراده سفیر کبیر انگلیس خلع شده و بشود رضاخان ... و تو گویی بعدها جای خالی میرزا کوچک خان و دکتر حشمتاش که به دست رضاخان کشته شدند را کس دیگری پر میکند: مصدق و دکتر فاطمیاش... و بعد کودتای 28 مرداد توسط کیم روزولت آمریکایی و فرزند رضاخان...
در میان شخصیتهای دوران معاصر به دکتر حشمت و دکتر فاطمی علاقه خاصی داشتهام. شباهتهایشان هم چشمگیر است: شجاعت و نجابتشان، فکر بلند و دورنگریاشان، هوش سرشار و علمشان و... استواریشان! اعدام ناجوانمردانه هردو پس از شکست نهضت مردم به دست مهرههای قدرتهای بیگانه نیز گویی سرنوشت مشترک این دو شد تا تمثیلی گردند که: بهای وطن دوستی در این خاک کهنسال چیست!
من حشمت جنگلی را حتی بیشتر از میرزای جنگل دوست دارم. با چشمان بسته پیش خود مجسم میکنم که دکتر حشمت یکبار وقتی خسته از جنگهای پارتیزانی، از محاصره قزاقها رهید، برای استراحتی کوتاه به موطنش باز گشت. پس سردار در مسیرش به سوی شهرآسر اینجا توقفی کرد. اندامش از جنگ و زندگی دشوار پارتیزانی پرجراحت بود و دست و صورتش هنوز دوداندود و آغشته به بوی باروت. پس در همین چشمه دست و رویی شست. این درخت آنموقع نهالی بیش نبوده است ولی این صخرهها دقیقا همان شکل هستند که ٱنروز و او به همه اینها نگاهی انداختهاست، دستی بر این سبزهها کشیده و عطر پونههای وحشی را به نفسی عمیق به درون سینه کشیدهاست و با درک اینکه دوباره در وطن است لبخندی به رضایت بر لبانش نقش بسته ...
من حشمت جنگلی را حتی بیشتر از میرزای جنگل دوست دارم. با چشمان بسته پیش خود مجسم میکنم که دکتر حشمت یکبار وقتی خسته از جنگهای پارتیزانی، از محاصره قزاقها رهید، برای استراحتی کوتاه به موطنش باز گشت. پس سردار در مسیرش به سوی شهرآسر اینجا توقفی کرد. اندامش از جنگ و زندگی دشوار پارتیزانی پرجراحت بود و دست و صورتش هنوز دوداندود و آغشته به بوی باروت. پس در همین چشمه دست و رویی شست. این درخت آنموقع نهالی بیش نبوده است ولی این صخرهها دقیقا همان شکل هستند که ٱنروز و او به همه اینها نگاهی انداختهاست، دستی بر این سبزهها کشیده و عطر پونههای وحشی را به نفسی عمیق به درون سینه کشیدهاست و با درک اینکه دوباره در وطن است لبخندی به رضایت بر لبانش نقش بسته ...
از صدای زنگولهای در کنار گوشم به خود میآیم. گله استراحتگاه خود در زیر درخت را ترک کرده و برای نوشیدن آب کنار جوی آمده است. در محاصره گوسفندها ماندهام. بزی کنجکاو کفشم را میجود. بلند میشوم و احساس میکنم که پوست صورتم زیر آفتاب تند کوهستان حسابی سوخته است. با چوپان احوالپرسی میکنم.برخلاف تصورم محلی نیست. مردی افعان است و بسیار محجوب. از کارش ناراضی است، چرا که حقوقش ناچیز است. ولی از زندگی در اینجا خوشحال است. وقتی از سرگذشت خانوادهاش و مصایب جنگ و انفجار بمبها میگوید میبینم که کوههای سوت و کور وطن من بمثابه بهشتی است که خداوند از پس جهنمی که این بنده بیچاره تحمل کرده به او ارزانی داشتهاست.
کمی بعد پسر بزرگ صاحب گله هم میآید. برای چوپان غذا آورده است و یا شاید به بهانه آوردن غذا برای سرکشی آمده است. با قاطر یا اسب نه، بلکه با موتور! جوانی بیستو دوساله به نظر میرسد. او هم از اوضاع ناراضی است و معتقد است که تمامی عایدی گله را به چوپان افغان میدهند و برای خودشان جز دردسر و زحمت چیزی باقی نمیماند. تصمیمش را گرفته و پدرش را هم راضی کردهاست: به زودی گوسفندها را میفروشند و با پولش پیکانی میخرد تا در آژانس مسافرکشی کند.
*- نوشتهفوق چکیده تصورات و خیالات من در آن روز تابستانی است و نه نگارش تاریخ مبتنی بر مستندات و تحقیقات تاریخی! پس خوشحال هم میشوم اگر که دوستان متن مرا در صورت لزوم در همین بخش نظرات تصحیح و تکمیل کنند.
۳ نظر:
دوست عزيز با تشكر از نوشته هاي خوبتان.
پيشنهاد مي كنم متنهاي طولاني اتان را در چند بخش post بگذاريد تا راحت تر بتوانيم بخوانيم.
مرسی خانم مشایخ.
بلندیش را هم ببخشید. ما یک دفعه همه اش را گذاشتیم اینحا تا دوستان خودشان آن را بنا به سلیقه و وقت خود قسمتش کنند و هر وقت خواستند بخشی از آن را بخوانند :)
مرسي اقاي صميمي، جالب بود.
از اينكه ديدم فقط من نيستم كه زمين و محيط پيرامونم را در صدها و هزاران سال پيش تجسم كرده ام، خوشحال شدم. اولين بار وقتي 17 سالم بود و در موزه عالي قاپو سكه هاي دوره هخامنشيان را ديدم سفر خيالي به آن دوران داشتم كه اين سكه دست چند نفر آمده و با آن چه جيزها خريده اند، چند نفر آن را گم كرده و چند نفر آن را پيدا كرده اند و ... و كم كم تعميم دادم به همه چيزهاي بازمانده از دوران گذشته حتي آب و خاك و درخت
و حالا مي بينم در اين سفرها تنها نبوده ام :)
ارسال یک نظر