۱۳۸۷/۰۱/۲۶

دارِ جُت

دوستان سلام
همگي خسته نباشيد
داشتم پُست ها رو ميخوندم كه كلمه اي به ذهنم رسيد
شما در خصوص معني اين كلمه چي فكر ميكنيد؟؟ (تير همين نوشته)

خاطرات پدربزرگها!

اين خاطره كم و بيش بايد به صورت زير باشد. چون پدر بزرگم چند سالي هست كه به رحمت خدا رفته و نقل قول از ديگر اعضاي خانواده شنيده ام.

پدربزرگ خدابيامرزم در دوره سربازي مريض ميشه و ميفرستنش مريض خونه پادگان. دكتر معاينه مي كنه و مي گه بايد غذاي مقوي بخوره. آب جوجه بهش بديد.
خدابيامرز هم كه حرف دكتر رو شنيده بوده احتمالاً منتظر غذاي خوبي بوده. ولي غذاي آن شب سوپ بسيار رقيق و بي رمقي بوده. آقا جان خدابيامرز ما هم غذا رو نمي خوره و ميزاره زير تختش. دست بر قضا فرداي آن روز رضا خان آمده بوده از بيمارستان بازديد كنه (فكر كنم آقاجان ما اطلاع داشته كه سوپ رو نخورده بوده!) به اتاق آقاجان كه مي رسه مي گه: "سرباز چطوري؟" ايشان مي گه: "والا مريضم دكتر گفته آب جوجه بخورم." در همين حين سوپ رو از زير تخت در مياره، نشون رضاخان ميده و ميگه:" ببين اصلاً جوجه از وسط اين سوپ رد شده؟"
همين اعتصاب يك شبه باعث مي شه ظهر آقاجان غذاي لذيذي بخورد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلیه حقوق مطالب ، تصاویر و فایل‌های صوتی منتشر شده در وبلاگ متعلق به نویسندگان آن است و هرگونه استفاده از آن‌ها تنها با اجازه مستقیم نویسنده امکان‌پذیر می‌باشد.