۱۳۸۷/۰۲/۲۳

ماجرای پسرک ساده دل و خر زیرک

خاطره‌ای که تعریف می‌کنم خاطره‌ای محو از دوران کودکی بیش نیست و به یقین هیچ ارزشی جز برای خود من ندارد چرا که هیچ گونه اطلاعاتی در باب طالقان، فرهنگ و زبان و یا تاریح آن به دست نمی‌دهد. در خوشبینانه ترین شکل این خاطره تصویری واقعی از کودکی ننر و شهرنشین در دامان طبیعت سخت طالقان به دست می‌دهد.
از فامیل درجه اول ما فقط یک عمه داشتیم که طالقان ماندگار شده بود. تابستانها که ما تعطیلات را طالقان بودیم خانه عمه مرکز آمال ما بود. غروب که می شد، وقتی صدای "گو گل" که بر می‌گشت ده را بر می‌داشت و همه جا پر از جنب و جوش می شد و کمی بعد که عمه سطل به دست راهی طویله می شد ما بچه‌ها نیز مثل سایه دنبالش روان می‌شدیم و بی‌صبرانه منتظر می‌ماندیم. عمه سطل را زیر پستانهای متورم گاو می‌گذاشت و آنها را ابتدا مالشی می‌داد و گاه چند کلامی هم با گاو صحبت می‌کرد و بعد صدای متوالی شیر که از پستان گاو سرازیر می شد به گوش می‌رسید، شره‌های شیر ابتدا به سطل فلزی می‌خورد و صدایی آهنگین داشت و بعد که شیر در سطل جمع می‌شد این صدا تغییر می‌یافت و بم می‌شد. عمه کارش با یک گاو که تمام می‌شد شیر را در سطلی دیگر می‌ریخت و سراغ گاو دیگر می‌رفت و ما بی‌صبرانه منتظر همین فرصت بودیم. دور سطل جمع می شدیم و با انگشت کف‌های شیر گرم و خوشبو را به دهان می کشیدیم.
شوهر عمه خر و قاطر هم داشت. یادم است که یکبار در کوهی سنگلاخ سوار بر خر راهی بودیم من می‌ترسیدم و به نظرم می‌آمد که این خر با آن نعل‌های کوچک و آهنین روی سنگ‌ها تکیه گاه محکمی ندارد و هر آن ممکن است بیافتد. شوهر عمه‌ام گفت که این حیوان خودش می‌فهمد که کجا برود و اگر جایی امکان سرخوردنش باشد هر کاری که کنی خودش به آن راه نمی‌رود. از آن به بعد دیگر خیالم راحت شد و ضمن اطمینان قلبی، احترام و علاقه خاصی هم به این خر دانا پیدا کردم. در همان ذهن کودکانه‌ام نوعی دوستی و نزدیکی با این خر احساس می‌کردم. مخفیانه سیب و میوه های دیگر را برایش می‌اوردم و خر هم با چشمانی خاکسارانه نگاهم می‌کرد و میوه‌ها را به نرمی از دستم می‌گرفت و با اشتهای فراوان قرچ قرچ کنان می‌خورد. فکر می کردم که او هم با من دوست شده‌ و به من علاقه مند است. آن موقع خیلی کوچک بودم و برای سوار خر شدن همیشه می‌بایست شوهر عمه یا یکی دیگر از بزرگترها مرا بغل کرده و سوار خر بکند.
یک ظهر گرم تابستان وقتی همه به سایه خنک خانه‌ها پناه برده بودند من جیم شدم و با شوق و ذوق بسیار سراغ دوست خرم رفتم. تصمیم گرفته بودم که با خر به دشتی در نزدیکی بروم و به شیوه کابویی ها تاخت بزنم. نقشه‌ام کامل و حساب شده بود. خر را دزدکی از طویله بیرون آوردم و در گوشه‌ای خلوت و در کنار تخته سنگی نگه داشتم و بعد خودم رفتم بالای سنگ تا از آنجا سوار خر بشوم. خر نیز با صبر و حوصله فراوان منتظر ماند و همینکه من بالای سنگ رسیدم و خواستم سوارش بشوم دوقدم رفت جلو و ایستاد. من این را به حساب تصادف گذاشتم و دوباره آمدم پایین افسارش را گرفتم و دورش دادم و دوباره کنار سنگ پارکش کردم و دوباره رفتم سراغ سنگ و رفتم بالا و دوباره همینکه رسیدم بالا خر موذی دو قدم رفت جلو و ایستاد و سرش را برگرداند و با چشمانی ریشخند‌آمیز مرا نگاه کرد...
حدود یک ساعتی در آن ظل ظهر و گرما این قضیه تکرار شد. حسابی خسته شده بودم. از آفتاب تابستانی و سوزان طالقان خیس عرق شده بودم. عرق توی چشمهایم می‌رفت و پوست آفتابسوخته صورتم را می‌سوزاند. دست و پاهایم از بالارفتن پی‌درپی از سنگ مجروح شده بود و این خر زبل با خونسردی باورنکردنی در تمام مدت همان دو قدم جلو رفتن را مرتب تکرار می‌کرد و به هیچ وجه خیال سواری دادن به این یک الف بچه را نداشت. بالاخره طاقتم تمام شد و جلویش ایستادم و با خشم به چشمانش نگاه کردم. به نظرم آمد که با ریشخند نگاهش را از من دزدید و معطوف زمین کرد.
یادم آمد که وقتی شوهرعمه با چوب او را می‌زد چقدر ناراحت می شدم و دلم برایش می‌سوخت. یکدفعه همه خستگی این یکساعت را احساس کردم و ناتوانی ام را در برابر این خر زیرک که گویی دستم را از همان اول خوانده بود و آدم به حسابم نیاورده بود و البته نامردی او و پشت پا زدن به دوستی‌ها و بالاخره نقش بر آب شدن نقشه‌ای که روزها رویش حساب بازکرده بودم... بغضم ترکید و همان کنار راه نشستم و یک دل سیر گریه کردم.

۴ نظر:

ر. م. گفت...

آقاي صميمي خاطره زيبايي بود و كودكي را مي توان در آن احساس كرد.
حقيقتش دلم برايگريه كردنتان سوخت.

ش. مشايخ گفت...

اتفاقا خيلي هم جالب بود آقاي صميمي.
همه ما كه در كودكي روزهايي را در طالقان سپري كرده ايم خاطراتي كم و بيش مشابه با هم داريم آن انگشت كشيدن بر روي شير گرم تازه دوشيده شده، خر سواري ترسيدن از خر سواري موقعي كه روي لبه پرتگاه مي رود يا سربالايي را با جسارت بالا مي رود.
كودكي ام را در من زنده كرد.

محمد حسن قاسمي گفت...

چند روز پیش مسابقه خر سواری در یکی از روستاها را نشان میداد. چه خرهای جوان و چابکی بودند. دلم برای خر سواری تنگ شد. اما دیگه ده ما خر ِ "چهارپا"ندارد

samimi گفت...

از لطف دوستان متشکرم.
نه خانم مشایخ خیلی هم دلسوزی نداشت. کودکی سرتق سواری گرفتن را حق خودش می‌دانست و خری زیرک هم حالیش کرد که این خبرها هم نیست (-:

ارسال یک نظر


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلیه حقوق مطالب ، تصاویر و فایل‌های صوتی منتشر شده در وبلاگ متعلق به نویسندگان آن است و هرگونه استفاده از آن‌ها تنها با اجازه مستقیم نویسنده امکان‌پذیر می‌باشد.