۱۳۸۶/۱۲/۲۷

عيد چگونه مي آمد و ...

مهيا مي شويم. مثل هميشه. پدر همه چيز خريده هم براي سفره خود و هم براي سفره پدر و مادر در طالقان. مثل هر سال دو سه روز قبل از سال نو مي رويم. بزرگراه تبديل به جاده آسفالته و بعد به پيچهاي تند خاكي تبديل مي‌شود. صعودي تدريجي. گوشهايم مي گيرد. آن بالا در گردنه چشمه اي است، مي دانم به آن چشمه كه حالا نيمه يخ زده است، برسيم نيمه راه پر شده است، اما نگران ادامه راهم. باريك و خاكي با پيچهاي تند. هيجان منفي وجودم را مي گيرد و با شور و شوق رسيدن مي آميزد. حالا رسيده ايم به سگ دشت همان سينه كش تند و معروف جاده كه همه را مي آزارد و با تمام كودكي ام اسمش را مي دانم. بين دلهره جاده و شادي برف و سرماي مطبوعش گير افتاده ام. درست مثل ماشين در گل و لاي اين سينه كش. پياده مي شويم و نم نمك به راه مي‌افتيم. چشمهايم به دنبال همان تخته سنگي مي گردد كه شبيه سر انسان است و پاسباني رود را مي دهد. هميشه منتظر ديدن آن هستم. اينجا آنجا گلهاي حسرت سركي به بيرون خاك كشيده اند. آخر هنوز براي دشت شقايق، خانا گل ها يا زردِگل ها زود است. در حيني كه از خنكاي هوا و بوي بهار به وجد آمده ام كم كم چشم انداز پشت جاده نمايان مي شود و كمي پس از آن صداي ترمز و بوق ماشين كه مي گويد: "پدر به كوچكي ذهن من نيست كه مغلوب گل و لاي شود."
هر از گاهي شغال يا خرگوشي را نشانم مي دهند كه تا پيدايشان كنم رفته اند. روستاها با آن خانه هاي كاه‌گلي بايد بيايند و بروند تا به خانه گلي خودمان برسيم و آن درخت گردوي كهن كه همان روز صبح قلاچ روي شاخه‌اش خبر رسيدن مسافر را آورده است. بار و بنه را از پاي ماشين بايد با همان الاغ سفيدمان كه گاهي لذت سواري‌اش را چشيده ام تا در خانه ببريم. حالا بوي آشنا كه دوستش دارم گرچه خوب نيست ولي مطبوعم است.سپيدارهاي لختِ بلند بالا در كنار رودخانة پر آبِ پر هياهو. همان مرز بين دو روستا. عادت كرده ام به اينجا كه مي‌رسم چشمها را ببندم تا صداي رود را بشنوم و صداي برفهاي كوه هاي البرز را كه اكنون به من سلام مي‌كنند. و پل چوبي كه فاصله اندكش با بستر رود به قد كوچك من هيجان ارتفاعي بلند را داشت. و دوباره راهي پر پيچ از ميان ده تا به امامزاده با آن دالان ساده و آن زنجير آهني كه گرچه حاكي از گنجي طلايي بود ولي براي من فقط وسيله بازي. اكنون سرشاخه هاي درخت گردويي كه سايه سار خانه بود و هم بازي من هويدا مي شود. هيچ وقت دوست نداشتم ريسمان تاب از آن باز شود. پله هاي خاكي را دو تا يكي بالا مي روم تا به طويله برسم. براي رفتن به طويله گاهي من بر مادر و گاهي مادر بر من غالب مي شود. بالا مي روم. حالا، بام طويله كه تراس خانه است، در و پنجره هاي چوبي. فضاي آشنا و دوست داشتني خانه. سلام و روبوسي و عيد.
عيد با بهار و بهار با جاده اي بكر، تميز و پر از خرگوش و كبك و شغال مي رسيد و خانه اي در انتظار.
مي خواهيم بر گرديم واي چه مي بينم ...
ديوارهاي آن خانة منتظر، از باران و برف فرو ريخته و انتظار بازسازي را مي كشد. مثل تمامي خانه هاي ديگر كه خراب شدند و به جاي ديوار هاي گلي از جنس آجر و به جاي سقف تير چوبي از شيرواني فلزي شده اند. آن خانه خراب شد و تمام كودكي ام را ويران كرد. مثل خانه هاي ديگر و كودكي‌هاي ويران شده و گاهي فراموش شده ديگران. تمامي باغها به خانة ويلايي براي گذران تابستان يا هواخوري آخر هفته تبديل شده‌اند. دالان امامزاده تخريب و دروازه آهنيِ ناهماهنگ با فضاي آن، جايش را گرفته. ساختمان امامزاده كه روزهاي محرم ميزبان عزاداران بود مقهور ساختمان دوطبقه سنگي و درختهاي توت زيبايش كه محال است طعم شيرين ميوه اش را فراموش كنم، قطع و حوض سنگي اش با واني نازيبا تعويض شده است. راههاي خاكي بين ده هم آسفالت شده‌اند و ديگر هنگام باران بوي خاك نم خورده نمي دهند. در يك كلام ديگر مثل سابق سنتي و بكر نيست.
پل چوبي كجاست؟
من هواي همان پل چوبي را دارم نه پلي از جنس آهن و سيمان كه به جاي الاغ و قاطر ماشينها را از آن ده به اين ده هدايت كند. من همان رود پاك را مي خواهم كه چشمه هايش را مي شناختم و تشنگي كودكي ام را با آن سيراب مي كردم، آبچاله ها با آن ماهي هاي عجيب و كوچكِ پادار مي خواهم كه وقتي صيدشان مي‌كنم و به خانه مي‌برم تا مادر سرخشان كند مي فهمم كه آنها قورباغه اند نه ماهي! نمي خواهم سپيدي برفهايش به زير پلاستيك هاي سياه مدفون شود. مي خواهم داخل آبهاي راكدش زيبايي تصوير تبريزي ها را ببينم نه زشتي زباله‌ها را. نمي خواهم بوي آنجا را با بوي مانده زباله و تعفن عوض شده ببينم. مي خواهم از لابه لاي بوته هاي تمشك ميوه بچينم نه زباله!
گندمزارها، يونجه زارها و جوزارها همگي به تصرف علفهاي هرز درآمده‌اند. كجاست آن خرمن گندم، آن وَرزا هاي بسته شده به خيش. من دلم سواري روي خيش را مي خواهد. دويدن در ميان يونجه زار و گندمزار.
جاده چقدر تغيير كرده. اكنون سگ دشت و آن پاسبان رود، همان سنگ انساني را مي گويم، به زير آب خفته. شقايق ها تك و توك مي رويند. خرگوشها و كبكها كم شده اند و شغال ها نمي دانم شايد رفته اند جاي ديگري.
سد از دور زيبا و از نزديك مامن بطري هاي سياه و كثيف و پلاستيكهاي رها شده در طبيعت زيبايمان است. ديگر گردنه ابراهيم آباد نه دلهره كودكي ام را دارد و نه زيبايي آن را. ميزبان مهماناني است كه نمي داند كيستند و از كجا آمده اند. مانند همانان كه نمي دانند كيستند و به كجا آمده اند و چگونه بايد با ميزبانشان رفتار كنند.
اكنون بهارم در حسرت دشتهاي شقايق آغاز مي شود و با گلهاي حسرت خاتمه مي يابد.


قلاچ: كلاغ دم بلند (gholach)
ورزا: گاو نر (Warza)
خيش: گاوآهن
گل حسرت: نوعي گل از نوع گل زعفران و شبيه به آن كه در آخر زمستان و اوايل بهار مي رويد
خانا گل: نوعي گل بوته اي بنفش و صورتي رنگ كه بهار در كوه مي رويد
زردِگل: گلهايي از گونه رز با ريشه رونده

۱۱ نظر:

عزیزونگار گفت...

خانم مشایخ گرامی،
نوشته بسیار زیبا و تاثربرانگیزی بود.
مقدمتان را به جمع اعضای فعال وبلاگ خوش آمد می‌گوییم و منتظر حضور پربارتان هستیم.

ادمین

ر. م. گفت...

بايد يادآوري كنم:
1- منطقه سگ دشت (به كسر گاف) در منطقه پايين طالقان بود كه پس از آبگيري سد به زير آب رفت.
2- در باور روستاييان وقتي كلاغ دم بلند بر بوم هر خانه اي بخواند براي آن خانه خبر خوش يا مسافر مي رسد.

محمد حسن قاسمي گفت...

lاز طالقان که اومدم یه راست اومدم سر وقت کامپیوتر. متن شما را خواندم . واقعا میگم شاهکاره. جلال آل احمد هم همینطوری ساده و صمیمی می نوشت که شد جلال. اون تکه که قورباغه را با ماهی اشتباه گرفته بودید خیلی جالب بود.

ر. م. گفت...

خيلي ممنون آقاي قاسمي
خوش به حالتان كه زياد به طالقان مي رويد.

samimi گفت...

خیلی نوشته قشنگی بود و چقدر خاطره و حسرت را در دل من زنده کرد.
در ضمن من هم بچه گی‌ها از اون ماهی‌های پادار می‌گرفتم :) و تابستونها سرتاپامون گل و خاک بود...
مرسی خانم مشایخ با این نوشته ریبای شما حسابی دلتنگ طالقان و بچه‌گی‌هامون شدم.

نوشيد محمودي گفت...

سلام رويا جان دوست نديده اما نزديك من!
قبل از هر چيز خوش‌حالم كه به جمع ما پيوستي و بعد از آن براي نوشتن متنت تشكر مي‌كنم. زيبا و خالصانه است. واقعا ديگه اون فضا تكرار نمي‌شه و مانند كودكي‌ها به رويا پيوسته. منتظر حضور سبزت هستم.

ش. مشايخ گفت...

وقتي نوشته خوبت رو خوندم گريه ام گرفت و چقدر دلتنگ طالقون شدم . چقدر دلتنگ گذشته طالقون شدم آن طالقون بكر و صميمي.
راست گفتي خوش به حال آقاي قاسمي كه زود به زود به طالقان مي روند. جاي من را خالي كنيد.
درضمن يكي از محبوبترين قسمتها براي من همين قسمت نظرات است.

ناشناس گفت...

مهمترين رمز نوشتن خوب ديدن است كه شما داريد.پس از اين موهبت استفاده كنيد.مطمئنا موفق ميشويد.

ناشناس گفت...

سلام .خيلي خوب مينويسد.خيلي خوب كلمات را انتخاب ميكنيد.منتظر متن بعدي هستيم.

پارسا گفت...

زنده باشید! خانم مشایخ واقعا که با این نوشته زیبا سنگ تمام گذاشتید!

ر. م. گفت...

از شما ممنونم
اميدوارم بازهم زيباييها را ببينم

ارسال یک نظر


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلیه حقوق مطالب ، تصاویر و فایل‌های صوتی منتشر شده در وبلاگ متعلق به نویسندگان آن است و هرگونه استفاده از آن‌ها تنها با اجازه مستقیم نویسنده امکان‌پذیر می‌باشد.